۱۳۸۹/۱۰/۶

یه خاطره از نازلی به قلم خودش!

امروز 5 شنبه بود. امروز هنر داشتیم ، خانم به ما گفت باید ورق عا چهار بیاوریم اما هیچ کس نیاورده بود. من به همه ورق عا 4 دادم و بعد خانم گفت: بنویس و نقاشی بکش که می خواهی چه کاره بشی. ولی نوک مداد من کمی کم شد. می خواستم تراش بگیرم اما عسل و فاطمه، لیانا و ملیکا به من تراش ندادند! آن وقت نقاشی مان را کشیدیم و عسل ماژیک های مرا دید ماژیک می خواست اما من به او اجازه ندادم و گفتم: تو تراشت را به من ندادی، من هم ماژیکم را به تو نمی دهم! عسل ناراحت شد همش اصرار کرد اما من گوش ندادم! عسل از ناراحتی گریه کرد و یک نامه به من داد در نامه نوشته بود" نازلی ببخشید من تو را دوست دارم". این نامه در صفحه، یعنی پشت این صفحه نوشته شده است.

عسل من هم تو را دوست دارم.

۱۳۸۹/۹/۱۶

اشکهایش.........



دو هفته پیش بود، شایدم بیشتر، با نازلی رفتیم تا برای ترنم کوچولو هدیه بخریم، من مشغول نگاه کردن اسباب بازی ها بودم که نازلی با یه فیل زرد کوچولو که خرطوم خیلی بلندی داشت اومد ....ازم می خواست فیل رو براش بخرم و من برای این که اون فکر نکنه هر بار هر چیزی خواست فراهمه و برای این که به قول کتابهای مسخره ی روانشناسی ، بین آرزوش و تحقق اون فاصله بندازم، گفتم نمی خرم...بهش گفتم سه جلسه باید توی کلاس زبانش عالی باشه تا بخرم....و بعد رگ ترکیم گرفت و نه گریه و نه التماس نازلی اثری نذاشت...

تمام راه رو تا خونه گریه کرد، گفت که من مامان بدی هستم که اون مطمئنه فیل رو خواهند فروخت و ...

اما من کوتاه نیومدم، معلم زبانش چند جلسه ای بود که می گفت نازلی خیلی سر کلاس شلوغ می کنه و من فرصت طلبانه خواستم تا از فیل کوچولوی زرد خرطوم دراز، برای ساکت کردن نازلی سر کلاس زبان استفاده کنم....

دو هفته گذشت ، نازلی هر بار ازم می پرسید چقدر دیگه مونده تا روز خرید فیل! گاهی وقتا می گفت بیا بریم فیل رو ببینیم ...

امروز روز خرید فیل بود، از کلاس زبان مستقیم رفتیم فروشگاه، نازلی بدو بدو رفت طبقه بالا... اما جای فیل خالی بود....فروخته بودنش و نازلی زار زار گریه می کرد می گفت یه چیزی تو گلوش گیر کرده و نمی تونه خوب نفس بکشه، می گفت چرا خانوم فروشنده به قولش عمل نکرده و فیل رو فروخته می گفت هنوز دوستم داره اما باهام قهره...می گفت بهم گفته بوده که فیل رو خواهند فروخت ، می گفت اشکاش رو همیشه به یاد داشته باشم...

۱۳۸۹/۷/۱۵

بن بست انتظار

آن روزها عادت داشتیم که خیابانها را بی هدف پیاده گز کنیم و هی جاهای جدید و ناشناخته کشف کنیم.

یک بار در یکی از خیابانهای اطراف پارک شهر به یک بن بست باریک رسیدیم، حداکثر یک متر عرضش بود، سر ظهر بود و خیابان خلوت بر روی تابلوی کوچک آبی رنگی نوشته شده بود: «بن بست انتظار» ...

با سارا بودیم، کمی روبروی بن بست ایستادیم، دو طرف بن بست دیوارهای آجری قدیمی ای بود که زیر پیچک ها مدفون شده بود، معلوم بود که خانه مخروبه رها شده است، روی دیوار با زغال نوشته بودند،کوچه بن بست است لطفن مزاحم نشوید، ته کوچه هم یک در آبی چوبی قدیمی بود با دو کوبه، یکی برای زنان ، یکی برای مردان...

آن چند متری که تا ته بن بست رفتیم، پر بودیم از صدای بلبها یی که انگار در حیاط خالی از سکنه می خواندند...

سرشار از حس مبهمی از راز آلودگی، از بن بست انتظار آمدیم بیرون، و بعد دیگر هیچ وقت نه فقط تلاشهای ما که تلاشهای بچه های عاشق پیشه ی دانشگاه هم برای پیدا کردنش به نتیجه نرسید...

۱۳۸۹/۵/۶

جاتون خالی!

جاتون خالی، به شدت مریضم! در حالیکه سر انگشتای پا ودستم یخ زده ، پیشونیم و چشمام داره از شدت تب می سوزه...تمام بدنم هم درد می کنه، گلاب به روتون! بیرون روی شدیدی هم دارم....اینا همش یعنی گرما زدگی و نتیجه ی نیم ساعت بیرون بودن امروزه!
اما واقعن جاتون خالی! نازلی با جدیت و آرامش تمام مدام دستمال خیس می ذاره رو پیشونیم و آروم آروم تو گوشم حرف می زنه و دل داری می ده و به یادم میاره که وقتی " بچه " بود من خیلی از این کارا براش کردم...
پ.ن. آریای نازنین، یادت میاد یه شب بهم زنگ زدی و گفتی که ماه رو نگاه کنم؟ چون ناهید یا همون زهره ، در نزدیک ترن فاصله به ماه بود؟ توی گودی هلال ماه؟.......می بوسمت

۱۳۸۹/۵/۴

ماه، ماه زیبا

شاید 10 سال پیش بود، یه روز عصر با زهرا تصمیم گرفتیم بریم انزلی، هر دومون دانشجو بودیم و رها تر از باد...احتمالن نیم ساعت بعد از این تصمیم! کنار هم روی سنگهای ساحلی بلوار، رو به دریا نشسته بودیم، کشتی هایی که توی چشم اندازمون بودن و داشتن بارشون رو خالی می کردن، و روزی که کم کم داشت رنگ می باخت رو یادم میاد...در حالی که داشتیم رو برومون رو نگاه می کردیم، موج قرمزی از سمت چپمون توی دریا ریخت و بعد آسمون و دریا در تسخیر دو خورشید.....
از یه طرف ماه داشت طلوع می کرد و از یه طرف دیگه خورشید غروب می کرد، نیمه ی شعبان بود و ما در میانه ی دو خورشید...و رو به دریا، مست مست شده بودیم، نمی تونستیم رها کنیم و بیایم، وقتی برگشتیم، احتمالن قیافه هامون خیلی تابلو بود، یکی از شوتهای دانشگاه گیر داده بود که علت تغییر این قیافه رو بفهمه! بعد کشفش خیلی هیجان انگیز بود، به این نتیجه رسیده بود که زهرا دماغش رو عمل کرده، و زهرا هم گیر داده بود که نه دماغش رو عمل نکرده و ابروهاش رو ورداشته!

۱۳۸۹/۵/۱

اولین آهنگ

نازلی دیروز بالاخره تونست اولین آهنگی رو که یاد گرفته، بدون غلط بزنه و چقدر خوشحال بود.
از صبح تا شب ویولونش رو بغل گرفته بود و آهنگ جیک جیک رو می زد! البته همچنان بدون بالشتک وتنها وقتی پا می زنه که من دارم نگاهش می کنم ........

۱۳۸۹/۴/۲۹

what is your name?

باکو بودیم، نازلی با دو تا دختر تقریبن هم سن و سال خودش دوست شده بود.
یکی ازبک بود و دیگری ترک. از صبح تا شب با هم بازی می کردن و دنبال هم می دویدن ، برای غذا هم به زور می شد هر کدومشون رو سر میز خانواده هاشون کشوند...
جالب قضیه این بود که هیچ کدوم حتی یک کلمه از حرفهای هم رو نمی فهمیدن و همه فقط یه جمله انگلیسی بلد بودن:what is your name?
به خاطر همین یه جمله هم، اسمهای همدیگه رو می دونستن، نازلی، بنابار و رعنه...
اما این سه تا فسقلی نه فقط برای بازی کردن ، که حتی برای اینکه برای هم با هیجان حرف بزنن و حرفهای همدیگه رو با دقت گوش کنن هم ، نیازی به بلد بودن زبون همدیگه نداشتن ...

۱۳۸۹/۳/۳۱

باز بارون...

امشب توی پارک بانوان دور چهارم دو رو زده بودیم که بارون گرفت، باور کردنی نبود، رعد و برق و بارون سیل آساکه قطره هاش وقتی به آدم می خورد همون اندازه درد داشت که یه سنگ ریزه!
ما هم که شالهامون رو بسته بودیم به دور کمرون، تا جایی که می تونستیم از یه پارک بزرگ که همه از ترس ترکش کرده بودن، و صدای رودخونه کنار پارک و وسایل ورزشی و مسیر دوی خلوت و بارونی که با باد قاطی می شد و رعد و برقی که هر آن فکر می کردیم ممکنه بخوره بهمون، کیف کردیم....
الان یهو پرت شدم به سالها پیش، به دوره ی قشنگ دانشجوییم ، به نیلوفر می گم ، نگران بودم ازدواج با مازیار موجب سر عقل اومدن من شده باشه ، که خوشبختانه انگار این جور نشده...

۱۳۸۹/۳/۲۳

هدیه تولد


چند روزی بود که نازلی اجازه پیدا کرده بود بره خرید! و چقدر بابت این موضوع هیجان زده بود، البته فقط حق داشت بره از سوپری سر کوچه یکی دو تا قلم جنس بخره ، که نه از خیابون رد شدن داشت و نه دور بود! صبح ها از ساعت 9 تا 12 حق داشت بره خرید و بعد از ظهرها هم از ساعت 5 تا 8!
پیشاپیش هم قرار گذاشته بودیم که فقط باید چیزایی رو بخره که ما بهش می گیم و نمیشه بره تو مغازه و هر چی که خودش دلش می خواد بگیره!
صبح ها با عجله صبحونه اش رو می خورد و بعد از ظهرها هم زل می زد به ساعت تا ببینه کی زمان خرید رفتن می شه!
چند روز پیش تولدم بود، صبح نازلی پرسید که چه چیزی احتیاج دارم و من چیزی نمی خواستم، پس هزار تومن بهش دادم تا بره برای خودش از سوپری خوراکی بخره !
رفت و چند دقیقه بعد برگشت، همون پایین وقتی در رو براش باز کردم گفت، مامان ببخشید، من چیزی که بهت گفته بودم رو نخریدم! می خواستم تو رو هیجان زده کنم چون امروز روز تولدته و رفتم برات هدیه تولد خریدم!
خیلی خوشحال شده بودم، گفتم اشکالی نداره و بیاد بالا !
و بعد نازلی با یک کیسه که هدیه تولد من بود بالا اومد!
توی اون محدوده ای که اون حق داشت خرید کنه و با اون پولی که داشت، تنها فکری که به نظرش رسیده بود این بود که از وانتی سر کوچه برای من گوجه بخره!

۱۳۸۹/۲/۳۰

ضد خانواده

نازلی نشسته بود داشت هی پشت سر هم غر می زد که چرا همه ی ترانه ها درباره ی زناییه که می رن یا می خوان طلاق بگیرن، بهش گفتم خوب بعضی از ترانه ها هم این طوری نیست، مثل "همه چی آرومه " اما نازلی دلخوری اصلیش این بود که چرا همه ی ترانه ها یه جورایی به خانواده مربوط می شن، می گفت چیزای مهمتر دیگه ای هم توی دنیا هستن! نازلی فکر می کنه اگه خواننده ها درباره ی چیزای دیگه هم ترانه بخونن، اونوقت حتمن مردم به اون ترانه ها رای می دن و به عنوان ترانه برتر ماه توی رادیو فردا معرفی میشن!ازش خواستم نظرش رو بنویسه تا توی بلاگ بذارم ...
.....................
بگوش بگوش همه خبر خاله ها عمو هایی که خاننده هستند چرافقت درباره ی زنی که تلاغ می گیرد شعر می گویید مثلن درباره ی تبیعت ویاچیز های دیگه شعر بسازیدآدم حسلش سر م یرودحتا برای همه چی آرومه اسلن آدم خشش نمی آید گفته باشم اگر شعر دیگری بسازید دررادیو فردا مردم همه درمعرده شما حرف می زنند این راراست می گویم مبارک خاننده ی جدید وخش شانس ههههههه نازلی مهرپور