چند روز پیش مامان سارینا که با نازلی توی یه سرویس هستن، یادش رفته بوده کلید خونه رو به دخترش بده. وقتی سارینا از سرویس پیاده شده بوده و دیده بوده کلید نداره ، شروع کرده بود به گریه…از راننده سرویس هم خواسته بود نره چون اون می ترسه تنها بمونه! خلاصه ساماندهی سارینا یه بیست دقیقه ای طول کشیده بود و در این بیست دقیقه نازلی مشغول آروم کردن سازینا بوده ، راننده هم مشغول جستجوی مامان سارینا که ازش بپرسه باید با دخترش چی کار کنه!
انگار نازلی برای اینکه سارینا آروم شه بهش می گفته" چرا گریه می کنی؟ نترس ! الان همه ی دزدها سرشون گرمه ، کاردارن ، نمی تونن بیان سراغت…الان همه شون دارن بچه های دیگه رو گول می زنن ، بیکار نیستن که …" دخترک بیچاره ام متوجه نمی شده با این حرفای محشری که برای دلداری سارینا می گفته چرا نه تنها گریه ی سارینا بند نمی اومده که بلند تر هم می شده!