۱۳۸۸/۶/۹

آرامش


دو سال پیش بود، یه بار نازلی رو بردیم کوه، هوا ابری بود و ما احتمال بارندگی می دادیم، برای همین با خودمون چتر هم بردیم.......

موقع ناهار نازلی خوابش برد و بعد یهو بارون گرفت، همه دویدن زیر درختی یا گوشه ای پناه گرفتن تا بارون خیسشون نکنه! اما ما که دلمون نمی اومد نازلی رو بیدار کنیم ، چتر رو زدیم بالای سر نازلی و زیر انداز مشمایی گروه رو هم روی چتر کشیدیم!

و بعد در حالی که یه رگبار حسابی گرفته بود، نازلی با لذت و آرامش بدون اینکه از هیچ کدوم از این وقایع خبر دار شه، حسابی خوابید!

۱۳۸۸/۶/۷

نجابت!


چند تا از بچه های پیش دبستانی قرار بود برای جشن فارغ التحصیلیشون نمایش کوتی و موتی رو اجرا کنن، نازلی هم توی گروه نمایش بود،

طبق نمایشنامه کوتی موتی دو تا خرگوش بودن که عاشق هم میشن و می خوان با هم ازدواج کنن، اما هی برای هم خالی می بندن ، بعد هم برای اینکه بلوف هاشون رو نشه مادر و پدر بیچاره شون نقشه های عجیب غریب می کشن،

یه جایی از نمایش وقتی کوتی که نقش خرگوش داماد رو بازی می کنه وقتی موفق می شه پدر و مادرش رو در اجرای نقشه اش برای لو نرفتن دروغ هاش همراه کنه، از خوشحالی می پره و پدر و مادرش رو که در اینجا نقشش رو نازلی بازی می کرد، می بوسه...

روز جشن بچه ها با لباسها و گریم های فوق العاده زیبا نمایش رو در حضور خانواده ها اجرا کردن، وقتی نوبت به بوسیدن رسید، آدمیر که نقش کوتی رو بازی می کرد، پرید نازلی رو ببوسه که نازلی سریع خودش رو عقب کشید و نذاشت آدمیر ببوسدش، سالن از خنده منفجر شده بود و البته همه با تحسین به من و مازیار نگاه می کردن که مثلن عجب دختر نجیبی دارین و ....

راست رو بخواین منم داشتم شاخ درمیاوردم که این دخترمن، که هر جوری می خوایم حالیش کنیم روابطش با مردها و پسر ها باید با روابطش با همجنساش فرق کنه ، حالیش نمیشه چطور یهو این عکس العمل عجیب رو نشون داد!!!

بعد از جشن ازش پرسیدم نازلی چرا نذاشتی آدمیر ببوسدت ؟ فکر می کنین اون چه جوابی داد؟ ...با بی خیالی گفت آخه اگه بوسم می کرد گریمم پاک می شد!!!

۱۳۸۸/۶/۴

روزی که زن شدم!!!




نازلی تا 31 شهریور حق داره با بیکینی توی استخر مهد کودک همراه با همکلاسیهای پسرش شنا و آب تنی کنه و بعد در طرفه العینی یهو از اول مهر تبدیل به زنی میشه که باید یاد بگیره خودش و جسم احتمالن اغواگرش!!! رو از همون همکلاسیها بپوشونه!

بیچاره دخترم !


۱۳۸۸/۶/۳

کلاس اولی


امروز یه کوله صورتی خوشگل با یه ظرف غذای لیمویی با انتخاب خودش برای نازلی خریدم، دیروز هم که مانتو و شلوار آبی کاربنیش، با سر آستین های چهارخونه سفید و آبی، و مقنعه سفید که روش اسم مدرسه اش گلدوزی شده بود! رو تحویل گرفتم...

دخترم قراره از امسال بره مدرسه! هنوز باورم نمیشه! راستش من خیلی بیشتر از نازلی هیجان زده ام !

پ.ن.برخلاف نظر بیتا و برفی عزیزم ، علت اشتباه پوشیدن لباس نازلی، اینه که اون روز من نبودم و مازیارنازلی رو برای مهد آماده کرده بود!

۱۳۸۸/۶/۲

وزنه دیجیتالی!


از وقتی این وزنه دیجیتالی رو خریدیم مازیار از یه مرد 187 سانتی 95 کیلویی تبدیل شده به یه مرد 187 سانتی متری 84 کیلویی! و قصد داره این روند رو تا 80 کیلو ادامه بده!

و من هم از یه زن 160 سانتی 60 کیلیویی تبدیل به چیز دیگه ای نشدم و همین جوری موندم! و کلن از اینکه وزنم از 60 بیشتر نشده راضیم!


۱۳۸۸/۶/۱

همین امروز...


یه هفته پیش بود که نازلی خانوم یه لنگه دمپایی اش، خدا می دونه عمدن یا سهون افتاد توی چاه توالت،

نیم ساعتی سیفون رو باز گذاشتم و بعد در حالی که مطمئن بودم مشکل رفع شده، دیروز متوجه شدیم چاه دستشویی گرفته، امروز زنگ زدم و برای تعمیر اومدن، یه مرد حدودن 40 ساله بود با یه پسر، کمی از نازلی من بزرگتر...

نازلی هیجان زده نگاهشون می کرد، به خصوص به پسرک، که کمی ازش بزرگتر بود. بعید نبود با خودش فکرده باشه که پسرک برای بازی با نازلی اومده خونه مون،

بعد از اینکه مرد متوجه شد دمپایی نازلی اون تو گیر کرده، از دستشویی اومد بیرون، و پسرک رفت تو...

انگار این قسمت جزء وظایف پسرک بود، و کمی بعد وقتی پسرک موفق شد دمپایی رو از چاه بیرون بیاره، از دستشویی اومد بیرون و آماده رفتن شدن. روی مبل نشسته بودم، تقریبن یخ زده بودم... باورم نمی شد، این پسرک که به زور 12 ساله می شد، از صبح تا شب غرق در بوی گند و کثافت ، برای چقدر دستمزد کار می کرد؟...

و من چه کاری جز لبخند مادرانه ای که موقع رفتن تحویلش دادم می تونستم براش بکنم...

یاد عنوان بیانیه ی انجمن کودکان کار و خیابان افتادم:

"همین امروز کودکی ما را به ما بازگردانید... "

۱۳۸۸/۵/۲۹

نکته انحرافی!


عکسی که بالای صفحه است دو منظوره بود، هم برای اینکه عکس نازلی دیده شه ، هم برای اینکه اشکال عکس گرفته شه

اما نکته ای که گرفته نشد: یه ذره به لباس نازلی نگاه کنین ، بلوز صورتی ای که نازلی پوشیده برعکسه! یعنی باید دکمه هاش پشت بیفته اما اشتباهی افتاده جلو!

حالا کی می تونه حدس بزنه چرا؟

۱۳۸۸/۵/۲۷

بچه به عموش رفته!

این چند روز یه عالمه کامنت داشتم که همه گفتن نازلی خیلی شبیهمه، یاد یه خاطره افتادم، وقتی نازلی به دنیا اومد، احتمالن مثل همه موارد مشابه، خانواده ی من مدام از شباهت نازلی به من شگفت زده می شدن و مامان مازیار هم ، هی قسم و آیه و اگه می خواین عکسای بچگیهای مازیار رو نشون بدم و ...که بله نازلی کپی پسرم هست !

و البته نازلی هم مثل همه ی نوزادها هیچ شکل ویژه ای نداشت!

این وسط اما معلوم بود نازلی پوست روشنی داره و این اصلن شبیه مازیار با اون پوست تیره اش نبود!

مادر راه حل این رو هم پیدا کرده بود و مدام می گفت بچه مثل عمو بابکش سفیده!

و البته این وسط من که به خاطر تبار ترکم پوست خیلی روشنی دارم کاملن نادیده گرفته می شدم!


۱۳۸۸/۵/۲۵

درسهایی از سوسیالیسم !

روبروی خونه ی ما یه ملکی متعلق به وزارت بهداشت هست، چند ماهی میشه که دارن توی این ملک یه ساختمون چند طبقه اداری می سازن، یکی از روزای اولی که ساخت و ساز شروع شده بود، با نازلی پشت پنجره وایساده بودیم و داشتیم به هیاهویی که روبرومون در جریان بود نگاه می کردیم، تعداد زیادی کارگر و بنا و مهندس مشغول کار بودن، نازلی مرد کت شلوار پوشی که دستش رو پشتش قلاب کرده بود و داشت قدم می زد رو نشونم داد و ازم پرسید اون چرا کار نمیکنه؟

تازه متوجه اون مرد شده بودم!

در حالیکه همه داشتن به شدت کار می کردن و عرق می ریختن دیدن اون مرد که داشت با بی خیالی قدم می زد خیلی تو ذوق می زد...

من هم که همیشه در شکار یه همچین لحظه هایی هستم، به نازلی گفتم اما می دونی اون از همه ی این مردا بیشتر پول درمیاره؟ باورش نمی شد! منطق ساده و سالم اون نمی تونست بین زحمت نکشیدن و پول زیاد در آوردن رابطه برقرار کنه...

و این جوری بود که نازلی تغییر وضعی رو که آدما کار نکنن و یه عالمه پول دربیارن رو جزء اولویت های کاری خودش در آینده قرار داد!

۱۳۸۸/۵/۲۴

انسان!


روژان کوچولوی دو ساله، دو سه ساعتی مهمون ما بود، از نازلی خواستم تا ماژیک هاش رو از جلوی دست روژان برداره و نذاره اون بیش از این دست و پاهاش رو خط خطی کنه،

چند بار تکرار کردم و نازلی هر بار ماژیک ها رو می ذاشت تو جعبه اش و باز روژان از توی جعبه در میاورد و روند خط خطی کردن دست و پاها ادامه داشت ....

بعد از چندبار که نازلی حرفم رو گوش نکرد رفتم بالای سرشون و با عصبانیت در حالیکه با نوک دمپاییم آروم به پای نازلی می زدم ازش خواستم ماژیک ها رو از جلوی دست بچه برداره......

اما هنوز نوک دمپایی به پای نازلی نخورد ه بود که نازلی دادش در اومدکه : مگه من سوسکم که با دمپایی به من می زنی؟.....

داشتم از زور خنده می مردم! سریع خودم رو به آشپزخونه رسوندم تا راحت تر بخندم که نازلی پشت سرم اومد، در حالیکه داشت دستهاش رو تکون می داد، با جدیت تموم سرم داد کشید که مامان چرا این کارو کردی؟ مگه من سوسکم؟ پشه ام؟...

و بعد در حالیکه به شدت سعی می کرد تون صداش تاثیر گذار باشه آروم تر و در حالیکه همچنان دستاش رو تکون می داد گفت: "مامان من ...انسانم ...."


۱۳۸۸/۵/۲۳





تقریبن یک سال از وبلاگ نویسیم می گذره ، این مدت پر بود از مکاشفه های هیجان انگیز...

و حالا بعد از این مثل خیلی های دیگه که از بلاگفا کوچ کردن ، در بلاگر خواهم نوشت...

پ.ن. عکس بالای صفحه نازلیه با همکلاسیش سامی...

نازلی اون موهای آشفته خرمایی و اون خنده های سرخوشانه رو از من داره...