۱۳۸۸/۸/۹

کمردرد



از دیشب کمر درد دارم امروز یه آمپول زدم و یه عالمه هم دارو دارم استفاده می کنم،وحشت می کنم از اینکه بشم عین این زنهایی که همیشه از همون سنین جوونی از کمردرد می نالن...

به خصوص که دکتر گفت اینها می تونه مقدمه دیسک کمر باشه...

حالا من با یه کمر درد شدید که ضروریه استراحت کنم یه فسقلی هیجان زده پر انرژی هم دارم... که مدام برام آب میاره تا مثلن حالم بهتر شه و بعد می شینه کنارم به حرف زدن و یهو انقدر هیجان زده میشه که یادش می ره من اوضام چه جوریه و می پره روی کمر و شکمم و من بیچاره که کمردرد سرعت عملم رو گرفته، تا بیام جاخالی بدم، پدر کمرم در اومده و تموم شده و رفته....

بعد نازلی می مونه با یه عالمه ناراحتی و تاسف و برای اینکه دلم رو به دست بیاره می دوه و باز برام آب میاره و من با این کمردرد وحشتناک که تکون خوردن هم برام سخته، روزی صد بار باید پاشم برم دستشویی....

۱۳۸۸/۸/۸

بهانه های کوچک خوشبختی



دلم می خواد این روزها لحظه به لحظه اش رو با تموم وجود زندگی کنم

این روزها با اینهمه بهانه ی کوچک برای خوشبختی

زنگ ساعت اتاق نازلی راس ساعت 6و نیم صبح!

قد گرفتن های هر روزه اش با من وقتی یواشکی روی نوک انگشتاش وای میسه تا بلند تر به نظر بیاد

موهای آشفته اش که هروز صبح شونه می کنم و می بندم

صدای پاهاش وقتی توی راه پله می دوه

نقاشی هاش وقتی باغهایی رو که قراره در آینده داشته باشیم نقاشی می کنه و دل نگران از قلم افتادن میوه ها است...

صدای آوازاش وقتی داره از مدرسه بر می گرده

عصبانیتهاش وقتی در رو کمی دیر تر باز می کنم

"نهار چی درست کردی" هاش، که پیش از سلام می پرسه

بوی خوش صبحها ی خیابونهای شهر وقتی پر از بچه مدرسه ایه

و چهره خودم وقتی صبح ها از خرید برمی گردم با دستهایی پر از نون تازه و سبزی خوردن ...

۱۳۸۸/۸/۶

تهاجم فرهنگی!


حادثه ی اول:

سلامن علیکم ....سلامن علیکم....

دیدیری دیم دیم ....دیدیری دیم دیم

( با پس زمینه بشکن با هر دو دست و چرخش سریع باسن به سمت راست و چپ!)

جواااااااااان ایرانی سلاااااااام!

اینجا تهران شبکه ی جوان...

حادثه دوم:

نگو خوبیت نداره با من باشی

نگو خوبیت نداره تنها باشی

نگو خوبیت نداره با من باشی

خوبیت نداره

عاشق چشام شی

عاشق چشای مسسسام( نمی دونم این کلمه چی می تونه باشه!) شی

من خودم یار دارم

یار با وفایی

اونم عاشقم شد

با یک نگاهی

.........

حادثه سوم:

(صدای آوازش توی راه پله پیچیده!)

دوست دختر من

نازه

دامنش چه کوتاهه

دوست دختر من نازه...

دوست دختر من موهاش چه کوتاهه

:

بعدی:

تو ایده هالی

خیلی با حالی

تو بی نظیری

تو ارژینالی...

( اورژینال رو با لهجه ی محشر انگلیسی می گه !)

بعدی تر:

انقد ( مامانی ببخشید این جا یه حرف بد زده ها...)

خر نیستی که بخوای منو ول کنی... ........

...........

همه ی این حوادث نتیجه ی داشتن یه راننده ی سرویس جوون با موهای سیخ سیخیه ! که سلیقه ی موسیقاییش اینجوریاست!

۱۳۸۸/۸/۴

راز نازلی



مازیار یکی از صبورترین آدماییه که دیدم. اصلن خشونت و عصبانیت توی کارش نیست، واقعن منطقیه و سعی می کنه همه چیز رو با حرف و منطق حل کنه...

این آدم منطقی که البته به شدت هم به قوانین راهنایی رانندگی پابنده، دیروز عصر باید نازلی رو از خونه میاورد پیش من که سر کلاس بودم، که توی چهار راه سر کوچه مون پشت چراغ قرمز می ایسته، و انگار ماشین پشت سری که راننده اش هم یه پسر جوون 27، 8 ساله بوده دستش رو یه بند می ذاره روی بوق و ول هم نمی کنه، بعد از بحث های پانتومیمی که در این جور مواقع راننده ها از توی آینه هاشون با هم می کنن! انگار راننده ی مزبور از ماشینش پیاده میشه و به قصد دعوا میاد طرف مازیار، حالا تصورش رو بکنین نازلی هم کنار باباش تو ماشین نشسته بوده!

بعد در یک اقدام کاملن باور نکردنی و غیر منتظره مازیار صبور مهربون عاقل منطقی من هم از ماشین پیاده میشه و میره جلو بی مقدمه دستای طرف رو می گیره و با کله می ره تو صورتش!

اونم توی چهار راه سرکوچه و در برابر چشمای نازلی بیچاره من!

بقیه ی ماجرا با پادرمیونی بنگاهی سر کوچه و عذر خواهی مازیار و روبوسی دو طرف و اصرار مازیار که حالا تو رو خدا بیا ببرمت دکتر نکنه دماغت شکسته باشه ، ادامه و خاتمه پیدا می کنه...

اما نکته فوق العاده جالب قضیه اینه که نازلی در تمام این مدت هیچ حرفی نزده بوده، ساکت بدون اینکه حتی در ماشین رو باز کنه یا باباش رو صدا کنه توی ماشین نشسته بوده، وقتی مازیار دوباره سوار ماشین شده ، نازلی شروع کرده بوده که : فکر می کنی کار خوبی کردی؟ مگه آدم باید با بقیه دعوا کنه ؟ مگه آدم باید مردم رو بزنه ؟ درباره ی کارت فکر کن ! ...

و بعد در آخر یه جمله ای گفته بوده که من هنوز باورم نمیشه! به مازیار گفته بوده این جریان رو جایی تعریف نکنی ها ، من خجالت می کشم، این یه راز باشه بین من و تو ...

و حالا از دیروز تا حالا من هر کاری می کنم که از زیر زبون نازلی دعوای دیروز رو بکشم بیرون نمی تونم که نمی تونم!

۱۳۸۸/۸/۳

فواید پر حرفی!


نازلی می تونه بی وقفه حرف بزنه و چرت و پرت و تکراری هم حرقف نزنه! با دقت کلمه ها و جمله بندیهاش رو انتخاب میکنه و وقتی حرفی برای گفتن نداره شروع می کنه به آواز خوندن و انصافن هم صدای قشنگی داره.........

به موضوعات مختلفی فکر می کنه و بعد شروع می کنه به تحلیل اونها ، اون هم با منطق خاص خودش! مثلن درباره ی فواید خوندن دعای فرج!که تازه مدیرشون سر صف براشون گفته، یا اینکه چرا نباید مورچه ها رو کشت، یا بهترین شیوه های برخورد با همکلاسی بی ادبش (شانیار) چیه، مرتب و بی وقفه حرف می زنه....من که هیچ، بیچاره راننده ی سرویس شون که مجبوره بچه پر حرف منو تحمل کنه!

راننده سرویس پارسالش برای اینکه نازلی کمتر حرف بزنه اون رو تنها جلو می نشوند، راننده ی سرویس امسال، راه دیگه ای رو در پیش گرفت، اون به بچه ها گفته بوده هر کی بیشتر حرف بزنه بعد از همه می رسوندش! یه بار دخترک بیچاره ام به خونه که رسید گفت مامان لبهام به هم چسبیده از بس حرف نزدم!... ترفند راننده ی امسالی داشت کم کم جواب می داد که نازلی جدیدن بهش پاتک زده!

دخترکم به یه تحلیل جالب رسیده. چند روزیه که می گه بهتره بیشتر از همه حرف بزنه چون اونوقت آقای راننده، اون رو بعد از همه می رسونه و اون، هم می تونه بیش از بقیه شهر رو ببینه هم ،می تونه بیشتر از بقیه با آقای راننده حرف بزنه!

۱۳۸۸/۸/۲

ابتکار!


امروز نازلی نوشتن حرف ( آ )رو یاد گرفت! و معلمشون دو خط بهشون سرمشق داده تا تمرین کنن! نازلی هم آخر سلیقه! نشسته دونه دونه خط کش می ذاره الف ها رو می نویسه تا یهو کج نشن!

۱۳۸۸/۷/۲۹

مهمونی تولد


گزارش دیروز نازلی از مدرسه:

مامان امروز تولد حضرت معصومه بود، توی مدرسه براش تولد گرفتن، ولی چون خودش نیومده بود،کادو ها رو دادن به اونایی که اسم خودشون یا ماماناشون حضرت معصومه بود...

پ.ن. نازلی امروز بالاخره مقنعه اش رو که دو سه هفته ای می شد مدرسه جا گذاشته بود آورد!

تجربه ی حجاب اجباری



نازلی دیگه دختر مدرسه ای شده. مانتو شلوارش آبی کاربنیه با سر آستین ها و یقه ی چهارخونه ی آبی سفید،و مقنعه ی سفیدی که اسم مدرسه اش روش گلدوزی شده و کوله ی صورتی خوشگلی که پشتش می ندازه و میره و میاد!

توی این مدت بارها بدون مقنعه و مانتو برگشته و بعد که من کوله اش رو گشتم ، مانتو و مقنعه خاکیش رو توی کوله مچاله شده و کثیف پیدا کردم!

روزای اول اصلن تو کتش نمی رفت که مانتو تا آخر مدرسه باید تنش باشه، تا یه ذره گرمش می شد یا توی زنگ تفریح برای اینکه راحت تر بدوه، مانتوش رو درمیاورد!

تا اینکه بالاخره مجبور شدم زیر مانتو چیزی تنش نکنم تا مجبور شه مانتوش رو تحمل کنه !

و بعد در برابر اعتراضش فقط یه جمله گفتم اینم قانونه!

و خودش خیلی زود جای این قانون رو توی دسته بندی قانون خوب، قانون بد پیدا کرد!

۱۳۸۸/۷/۲۵

ببخشید شما ؟



سر کوچه یه خانومی با مقنعه وایساده بود،معلوم بود منتظره، بهم سلام کرد و من هم جوابش رو دادم بعد یهو فکر کردم منتظر من بوده، و سریع سعی کردم قطعه های پازل رو پر کنم! این خانوم کیه که منتظرمه ؟ نکنه اومده جلوی در دیده من نیستم وایساده تا بیام ؟ چقدر قیافه اش آشنا است ! حتمن از همکلاسیای دانشگاهمه که من اسمش رو یادم نمیاد! اما چه جوری خونه ی ما رو پیدا کرده ؟ بهتره به روم نیارم که نشناختمش ، خیلی ضایع میشه ... نکنه یکی از اقوام نزدیکه که پاشده اومده خونمون! حالا عیبی نداره بهتره نشون ندم که اسمش رو یادم نیومده...

و بعد به گرمی هر چه بیشتر جواب سلامش رو دادم، اومدم بپرسم که خیلی اینجا منتظر موندین ؟ تشریف بیارین خونه ...که ازم پرسید نازلی چه طوره؟ جاخورده بودم ، همونجوری به دیوار تکیه داده بود و نمی خواست بیاد خونه ! شستم خبر دار شد که از اولش هم خونه ی ما نیومده بوده، جوابش رو دادم و دل رو به دریا زدم و پرسیدم ببخشید شما؟...که فهمیدم مامان دنیا است، همسایه ی بغلیمون و دوست نازلی و سر کوچه منتظر سرویس دخترش بود...نه منتظر من !

پ.ن.1 قراره نیکزاد یه سرو سامونی به قیافه این بلاگ بده ، راستش خیلی با بلاگر مانوس نیستم ، نیکزاد که بلاگ رو هرس کرد دیگه مرتب می نویسم ، این پست رو هم چون خیلی ضایع کرده بودم نشد ننویسم!

پ.ن.2 این پست رو تقدیم می کنم به مازیار که دوست نداره از سوتی هاش بنویسم !