۱۳۸۸/۹/۹

فلفل!


امروز صبح وقتی پیش از اینکه نازلی بره مدرسه کیفش رو چک می کردم، یه فلفل دلمه ای گنده تو ش پیدا کردم. از قرار معلوم خانم معلم نازلی اینا هر بار که شانیار بی ادبی می کنه تهدیدش می کنه و می گه که اگه فلفل داشت حتمن دهن شانیار رو پر از فلفل می کرد... نازلی هم که کلن دل خونی از دست شانیار داره ، برای اینکه حواسپرتی خانم معلم رو که هیچ وقت فلفل همراش نیست،جبران کنه یه فلفل دلمه ای گنده گذاشته بود تو کیفش تا سر بزنگاه به خانم معلم بده!

البته اینکه خانم معلم بیچاره چه جوری قرار بوده فلفل دلمه ای رو تو دهن شانیار جا بده هم ، موضوعیه برای خودش!



۱۳۸۸/۹/۶

دختر دور اندیش!


نازلی می پرسه اگه یه روز تا شب نیاد خونه من چکار می کنم؟ از ترس اینکه بخواد این رو هم تجربه کنه، می گم: اونوقت من از نگرانی می میرم، می پرسه بابا چی؟اون چی کار می کنه؟ می گم اونهم همینطور...و بعد در حالیکه من فکر می کنم حسابی متاثرش کردم ، با خونسردی می گه خوب اشکالی نداره اونوقت من می رم با مادر جون زندگی می کنم...


۱۳۸۸/۹/۵

بوی خوش دوست



دیشب یه دوست قدیمی زنگ زد هم کلاسی دوره ی مدرسه، تا صداش رو شنیدم شناختمش! محبوبه ی زیبای اون روزها بود ...لاغر و قد بلند با چشمایی خمار و صدایی خمار تر،

هنوز همون صدا رو داشت همون گرمی همون حس بذله گویی همیشگی...پسرش از نازلی یک سال بزرگتره، دوست سالهای گمشده ی دبیرستان،سالهای گمشدگی و عصیان بی هدف، سالهای تجربه کردن های دیوانه وار...و اون که همیشه بلد بود آروم و بی صدا بخنده، روزهای بی خبریش از خواهر زندانیش، و بعد خبر اعدام و بعد گوری که هیچ وقت پیدا نشد...

روزی که من تصمیم گرفتم دیگه مدرسه نرم، و چقدر بی ثمر بود اصرارهای همه! دانش اموز سال چهارم رشته ریاضی بودم و بعد دیگه نتونستم مدرسه رو تحمل کنم،... نرفتم ! به همین سادگی ! روز آخری که مدرسه بودم بچه ها یه ورق ر پر کردن از مسخره بازیهاشون و بعد هم زیر شیر آب خیسش کردن که یعنی اثر اشکاشونه...

یادم رفت بهش بگم ورق رو هنوز نگه داشتم

ازم پرسید چقدر عوض شدم و من سعی کردم به یاد بیارم اون همه سال پیش چه شکلی بودم و اون کمکم کرد هنوز همون پوست درخشان سفید رو داری و بعد باورش نشد که گفتم توی پیشونیم زیر چشمام چین های عمیقی هست و لک های حاملگیم هم هنوز از روی پیشونی و کنار گونه هام پاک نشده، گفت موهاش کاملن سفید شده و حالا مرتب رنگ می کنه اما نه رنگای اجق وجق! و من یادم افتاد که چند ساله موهام رو رنگ نکردم! شاید چون هنوز برام موهای سفیدم که به زور به 15 تا می رسه ناراحت کننده نیست ازش پرسیدم که هنوز لاغره؟ و اون گفت نه مثل اون روزها، ... من هم همون زهره بودم نه چاقتر نه لاغر تر هنوز با موهای مصری کوتاه ...

و بعد در جواب اینکه چه می کنی چه باید می گفتم ؟ به همه ی کارهایی که می کنم فکر کردم بعد از خودم پرسیدم چقدر اینها برای کسی که سالها است ندیدیش معنی خواهد داشت؟...از فیزیکی که تموم نکردم از جامعه شناسی و بعد ستاره دار شدن گفتم ... تقریبن جا خورد،و من به این فکر کردم که اگه هم دیگه رو ببینیم چقدر از هم خوشمون میاد؟ ...

اما مهم نیست، ما روزهای زیبایی رو با هم گذرنده بودیم، برای تجدید اون خاطرات هم که شده باید هم دیگه رو ببینیم ...

دقت !



دوباره دیروز نازلی کاپشنش رو مدرسه جاگذاشت، امروز وقتی با عجله رفت تا پیش از اینکه سرویس برسه جلوی در باشه، یادش رفت پالتوش رو بپوشه و بعد برای اینکه سردش نشه من با یه نشونه گیری دقیق! سوییشرتش رو پرت کردم براش، سوییشرت نازلی هم دقیقن افتاد روی طاقی در ورودی!

بعد من مجبور شدم شال و کلاه کنم و برم پالتوی نازلی رو جلوی در بهش بدم و از اون که داشت گریه می کرد، به خاطر نشونه گیری بدم عذر خواهی کنم و بعد هم که نازلی رفت، به کمک مازیار و نردبون و میل پرده و هزار تا چیز دیگه ، سوییشرت رو از روی طاقی برداریم ...

۱۳۸۸/۹/۲

قصه تکراری



نازلی یه روز کاپشن می پوشه و می ره مدرسه ، بعد اون رو جا می ذاره ، فرداش پالتو می پوشه و اون رو هم جا می ذاره، روز سوم سویشرت می پوشه بعد در حالیکه داره اون رو هم جا می ذاره سرایدار مهربون مدرسه، خانم سادات، نازلی رو دستگیر! می کنه و برای تنبیه مجبورش می کنه سویشرت و پالتو و کاپشن رو روی هم بپوشه بیاد خونه تا یادش بمونه که مراقب وسایلش باشه...

اما باز روز بعد این قصه تکرار میشه ...

۱۳۸۸/۹/۱

اولین سیلی


ساعت 1:35 شده بود، گرچه دیروز یه جور عجیبی خیابونها شلوغ بود، اما دیگه نه انقد! واقعن نازلی دیر کرده بود، به مازیار زنگ زدم تا شماره سرویس رو بگیرم که گفت خودش زنگ می زنه ، هنوز از گوشی دور نشده بودم که مازیار زنگ زد و گفت 5 دقیقه ....5 دقیقه ......5 دقیقه ...و ادامه نداد که می رسن، گفت راننده گفته 5 دقیقه پیش نازلی رو کنار در خونه پیاده کرده.......

فریاد کشیدم و گوشی رو پرت کردم زمین! چه اتفاقی می تونه افتاده باشه؟ از پنجره کوچه و حیاط رو سریع نگاه کردم شاید نازلی هوس کرده باز با گلهای باغچه کمی بازی کنه اما کسی توی حیاط نبود ...باید چه می کردم؟ بی سر و سامان دویدم طبقه بالا شاید نازلی رفته یه سر به دوستش روژان بزنه و در همون حال که داشتم نا امیدانه با مشت به در خونه ی همسایه می زدم به همسایه طبقه پایین فکر می کردم به پسرهای جوونی که بوی تریاکشون هفته ای چند شب خونه رو بر می داره، همه ی اخبار حوادث جهان رو سرم خراب شده بود...کجا باید می رفتم ؟چه باید می کردم ؟در هر حال خونه نباید می موندم، می رفتم و در همسایه طبقه پایین رو می زدم و به زور هم که شده می رفتم و نازلی رو پیش از اینکه اتفاقی براش بیفته از خونشون می کشیدم بیرون ، به پلیس هم زنگ می زنم...نکنه راننده سرویس خودش یه بلایی سر نازلی آورده دوباره دویدم توی خونه گوشیم رو برداشتم و باز با دمپایی از خونه خارج شدم باید گوشی رو بر می داشتم تا وقتی نازلی رو پیدا کردم به مازیار بگم. از خونه رفته بودم بیرون که متوجه شدم روسری سرم نیست باز دویدم و شالم رو برداشتم و این بار در حالیکه داشتم در واحد رو می بستم صدای زنگ در اومد.....نازلی بود.....

رفته بود تا از سرکوچه برای خودش آدمس بخره ،

پیش از اینکه برسه بالا به مازیار زنگ زدم و گفتم که نازلی اومد و بعد که رسید، آگاهانه همه ی آموزه های تربیتی رو کنار گذاشتم و برای اولین بار توی عمرش بهش سیلی زدم...

وسوسه ی بزرگ شدن، وسوسه ی خطر کردن، وسوسه ی کاری رو بی اطلاع مادر انجام دادن... این بار اون رو فقط تا سرکوچه کشونده بود، بی خبر از اونچه که بر قلب و روح و روان من گذشت...

۱۳۸۸/۸/۲۶

شانیار



نازلی تقریبن هر روز با روایت های هیجان انگیزی از شانیار میاد خونه، و بعد در حالیکه دستاش رو به چپ و راست تکون می ده تا اوج فاجعه رو خوب نشون داده باشه با چند تا نوچ نوچ شروع می کنه: مامان امروز شانیار...

اما اون چیزی که برای من خیلی جالبه نه کارای بد شانیار ، که واکنشهای مسئولانه و عاقلانه ی نازلیه،

مثلن یه بار توی صف شانیار هی به نازلی که جلوش وایساده بوده لگد می زده، بعد نازلی بدون اینکه به شانیار چیزی بگه یا بره به مدیر و ناظم و معلم که انگار همه حسابی از دست شانیار کفرین، شکایت کنه، رفته بود و جلوی صف وایساده بود... همین!

یا مثلن یه بار شانیار پیش از اومدن معلم داشته وایتبرد رو خط خطی می کرده، که نازلی رفته بوده و ازش ماژیک رو گرفته بود و وایتبرد رو هم پاک کرده بوده، انگار شانیار هم به این خاطر یه فحش حسابی به نازلی داده بود و یه لگد هم زده بوده، که بعد از اومدن معلم بچه ها همگی به معلم راپرت کارای شانیار رو داده بودن و بعد طبق معمول شانیار به دفتر مدیر فرستاده شده بود ....

جالبش اینجا است که نازلی در جواب من که چرا وایتبرد رو پاک کردی؟ گفت چون دوست نداشتم وقتی خانوم معلم میاد و وایتبرد رو می بینه شانیار رو دعوا کنه !

یا یه بار که شانیار پیش از اومدن معلم دویده بوده و رفته بوده حیاط و نمی خواسته توی کلاس باشه ، باز نازلی رفته بوده و کشون کشون شانیار رو آورده بود توی کلاس، چون نمی خواست شانیار باز تنبیه شه.

نمی تونم ادعا کنم این محبت و احساسات انسانی و عاقلانه اش به من رفته ! پس ناچارم اعتراف کنم در این موارد کپی مازیاره!

۱۳۸۸/۸/۲۵

مچ گیری نازلی


چند هفته ای میشه که نازلی هر شب پیش از خواب کیفش رو می بنده، شب اول بعد از اینکه خوابید کیفش رو چک کردم که درست گذاشته باشه، و چون درست گذاشته بود شب بعد چک نکردم و نازلی روز بعد،نه دفتر مشقش رو برده بود، نه کتاب فارسیش رو!

معلمش هم یه توبیخ کتبی حسابی منو کرد، فرداش هم که من رو توی مدرسه دید برای اینکه حسابی محکم کاری کرده باشه بهم گفت نازلی دیروز به خاطر اینکه کتاب و دفترش رو نیاورده بود گریه می کرد! و نازلی که کنار من وایساده بود با چشمایی گرد شده گفت نه من که گریه نکردم!خانم معلم که حسابی سنگ روی یخ شده بود یه ذره به نازلی نگاه کرد و گفت خوب، خیلی ناراحت شده بودی! نازلی هم نه گذاشت، نه ورداشت ، گفت نه ! ناراحت هم نشده بودم!

واقعن قیافه ی خانم معلم دیدنی شده بود! احتمالن اصلن حدسش رو هم نمی زد که نازلی بخواد این جوری مچش رو برای دروغ گوییش بگیره!

۱۳۸۸/۸/۲۴

دیکته شب!


بساطی دارم با این بچه من!

اصلن حاضر نیست موقع دیکته نوشتن، کلمه ها رو بخش کنه یا صدا کشی کنه، بهش بر می خوره ، فکر می کنه خیلی وارده و لازم نیست از این کارای مبتدی ها بکنه!

بعد هم که دیکته اش تموم میشه می بینم همه چیز رو درست نوشته اما برعکس! انگار دیکته اش رو توی آینه می بینی!

۱۳۸۸/۸/۲۱

مامان بد!



امروز یه مامان افتضاح بودم!

وقتی نازلی رفت مدرسه متوجه شدم کیف پولش رو نبرده، یعنی من یادم رفته بذارم توی کوله اش، و تازه بعدش از مدرسه زنگ زدن و گفتن که یادم رفته لباس ورزشی و کتونی های نازلی رو بذارم، فایده ای نداشت که بهشون بگم اونها به من نگفته بودن که قراره از این هفته بچه ها رو ببرن ورزشگاه ...

و بعد وقتی نازلی اومد کلی دلش از من پر بود، اون انقدر گرسنه اش شده بوده توی مدرسه که گریه کرده بوده،

انقدر که یکی از بچه های کلاس دومی از بیسکوییتش به نازلی داده بوده.

کتونی و لباس ورزشی هم نداشته، برعکس بقیه بچه ها ...

اما این بچه انقدر دل رحم و مهربونه که وقتی من خودم رو سرزنش کردم و گفتم که خیلی مامان بدی هستم ، پرید بغلم کرد و گفت نه مامان، تو خیلی مامان خوبی هستی...

۱۳۸۸/۸/۱۹

....



احسان فتاحیان اعدام شد...

و دیگر هیچ....

برای احسان



حتمن مهناز رو بارها دیده بودم، اما یه بارش خیلی واضح یادمه، اون بار که با خواهرم رفتم خونه شون، اون موقع خواهرم و مهناز هر دو دبیرستانی بودن!

تصویری که از مهناز توی ذهنم مونده یه دختر لاغر و قد بلند با موهایی بلند و بافته ، پوستی به لطافت برف با خالی سیاه روی گونه است...

مهناز اون روز در حالیکه زانوهاش رو بغل کرده بود و داشت گریه می کرد توی اتاق نشسته بود...انگار با نامادریش دعواش شده بود...

سالهای تلخ و سیاه 60 بود، و این بار من با خواهر کوچک مهناز هم کلاس شده بودم...

خواهر های بزرگ تر ما در حالیکه نوجوانهایی بیش نبودن با موج حادثه تا قلب مخوف ترین زندانها رفته بودن... خواهرم، گرچه بعد از 4 سال ، اما به سلامت برگشت...ولی مهناز نه ...هنوز زندان بود یکی دو سالی تا پایان حکمش مونده بود که تابستان تاریک 67 رسید، اون روزهای پر از دلهره رو یادم میاد مهناز هم جزء ممنوع الملاقاتی ها بود، جزء کسایی که گروه گروه به دار کشیده شدن، جزء کسایی که مزارشون مشخص نشد، جزء کسایی که حتی توی خونه شون براش بلند گریه نکردن تا شاید به پاداش این سکوت لااقل شماره ای از مزار گم شده اش داشته باشن....

..........

فردا باز قراره یکی دیگه بره پای چوبه دار... این قصه تلخ هنوز ادامه داره...

پ.ن. احسان فتاحیان فعال سییاسی کورد که به 10 سال زندان محکوم شده بود در اقدامی عجیب، در دادگاه تجدید نظر به اعدام محکوم شد...

۱۳۸۸/۸/۱۷

سورپریز مازیار


سال اول ازدواجمون بود، و ما یکی از بخشهای دور افتاده ی استان گلستان زندگی می کردیم، یه جایی به اسم خانببین، نزدیک علی آباد کتول، که قرار بود پروژه ی گازرسانیش رو مازیار اینا انجام بدن.

برای یکی از برنامه های کوه اومدیم رشت و بعد مازیار همون شب بعد از برنامه کوه برگشت و قرار شد من که حالم خوب نبود دو روز بعدش برگردم.

و دو روز بعد 4 خرداد بود، روز تولدم...

منم که آخر رمانتیک! فکر کردم مازیار می خواد یه تولد حسابی برام بگیره و کلی سورپریزم کنه و برای همین حالم رو بهونه کرد و گفت بمونم دو روز دیگه برگردم!

بگذریم از اینکه من 4 خرداد برای اینکه از رشت به گرگان برم چون بلیط نگرفته بودم چند تا ماشین عوض کردم و بالاخره ساعت 10 شب رسیدم خونه.

اما توی راه همش فکر می کردم الان مازیار بیچاره که کلی برای این اولین تولدم بعد از ازدواج برنامه ریخته چقدر از اینکه دیر کردم دلخوره و ..

سورپریز مازیار که توی راه پله هم مژده اش رو داد یه جعبه توت فرنگی بود که می دونست من خیلی دوست دارم و البته بعد از اینکه خونواده و دوستام زنگ زدن و تولدم رو تبریک گفتن تازه یادش اومد که اون روز، روز تولدم هم بوده!...

پ.ن.1 ایکاش بدونین مازیار چه وحشتی داره از اینکه دوباره این روزای خاص یادش بره

پ.ن.2 فردا سالگرد ازدواجمونه و من یه هدیه خیلی خوشگل برای مازیار گرفتم یه پکیج فوق العاده زیبا از یه جا سوییچی و کیف کارت اعتباری و یه خودکار و یه قلم

پ.ن.3 فردا وارد نهمین سال زندگی مشترکمون می شیم و من باور نمی کنم که فقط 8 سال با هم زندگی کردیم...

دغدغه های فمینیستی


دیشب دو بار پشت سر هم گوشیم زنگ خورد، و تا من برسم قطع شد. شماره نا آشنا بود کمی نگران شده بودم ، شماره رو گرفتم و اون ور خط یه مرد جواب داد، خودش رو به اون راه زده بود. بهش گفتم که چند بار از اون شماره بهم زنگ زدن و اون ناشیانه پرسید که آیا این شماره مال"ابراهیم"؟ است و من گفتم که اشتباه گرفته و دیگه بهم زنگ نزنه، وقتی قطع کردم صداش رو شنیدم که هنوز داشت حرف می زد.

امروز دوباره بهم زنگ زد و بعد تا من گوشی رو برداشتم قطع کرد، زنگ زدم به مازیار و شماره رو بهش دادم ازش خواستم تا یه "گفتگوی انتقادی"! باهاش داشته باشه. مطمئن بودم مازیار منطقی تر از اونه که بخواد غیر مودبانه برخورد کنه، حدسم درست بود و گویا آقای مزبور با کلی عذرخواهی از اینکه مزاحم دختر! مازیار شده قول داده بوده که تکرار نکنه.

به احتمال قوی موضوع مزاحمت اون اقا تموم شد، اما موضوعی که برای من دوباره دغدغه شده اینه که آیا من حق داشتم تا برای حل مشکلی به این کوچیکی یه حمایت مردانه رو بطلبم؟

اونوقت ادعاهای فمینیستی رو چه جوری میشه با این رفتارها جمع کرد؟؟؟


۱۳۸۸/۸/۱۴

در آینده


خانم معلم از بچه ها پرسیده بود دوست دارن در آینده چی کاره شن و بعد جواب بچه ها: دکتر، مهندس ، معلم ، دکتر و... و جواب نازلی: ...نویسنده!


۱۳۸۸/۸/۱۰

باز هم راز نازلی



دیشب بالاخره نازلی رازش رو برام تعریف کرد، جون دادم تا از زیر زبونش رازش رو بکشم بیرون، کاملن ماهرانه از اینکه حتی بروز بده رازی داره خود داری می کرد.

بهش گفتم خیلی از آدم بزرگها حتی، نمی تونن راز دار باشن، خیلی خوبه که تو انقدر رازداری، خیلی با ارزشه، من خیلی بهت افتخار می کنم و ....

اما بچه ها حتمن باید رازهاشون رو به مامان و بابا هاشون بگن، بهش گفتم وقتی رفتی دبیرستان می تونی رازهات رو به مامانت نگی ، اما قبل از اون نه...

ازم دلیل می خواست، دلیل اینکه چرا باید رازهاش رو بهم بگه و من چه جوری می تونستم براش بگم که نگران چه جور رازهایی هستم؟ چه جوری می تونستم براش بگم توی این جامعه پر از عقده های عجیب و غریب جنسی، برای دختر کوچولوی من چه مشکلاتی ممکنه پیش بیاد؟ چه جوری می تونستم بگم که چقدر نگرانشم؟ نگران همه چیز، نگران راننده ی سرویس جوونشون و نازلی که بعد از همه به خونه می رسه، نگران حتی لحظه هایی که مدرسه است، نگران سرکشی های کودکانه ای که ممکنه خیلی براش گرون تموم شه!...

پس مجبور شدم یه سری مثالهای خنده دار مسخره براش جور کنم، مثل اینکه ممکنه یکی توی کوچه آتیش روشن کنه و به تو بگه این رازه جایی نگو اون می پرسید خوب من اگه این راز رو بتو بگم تو مگه چه کاری می تونی بکنی؟ ...

یا اینکه ممکنه یکی از همکلاسیهات از توی کیف دوستت چیزی برداره و بگه این رازه تو جایی نگو و باز می پرسید خوب این رو هم که باید به خانم معلم بگم! نه به تو...

در هر حال به زحمت متقاعدش کردم که دربرابر من راز نگهدار نباشه و البته امیدوارم متقاعد شده باشه!