۱۳۸۹/۱۰/۶

یه خاطره از نازلی به قلم خودش!

امروز 5 شنبه بود. امروز هنر داشتیم ، خانم به ما گفت باید ورق عا چهار بیاوریم اما هیچ کس نیاورده بود. من به همه ورق عا 4 دادم و بعد خانم گفت: بنویس و نقاشی بکش که می خواهی چه کاره بشی. ولی نوک مداد من کمی کم شد. می خواستم تراش بگیرم اما عسل و فاطمه، لیانا و ملیکا به من تراش ندادند! آن وقت نقاشی مان را کشیدیم و عسل ماژیک های مرا دید ماژیک می خواست اما من به او اجازه ندادم و گفتم: تو تراشت را به من ندادی، من هم ماژیکم را به تو نمی دهم! عسل ناراحت شد همش اصرار کرد اما من گوش ندادم! عسل از ناراحتی گریه کرد و یک نامه به من داد در نامه نوشته بود" نازلی ببخشید من تو را دوست دارم". این نامه در صفحه، یعنی پشت این صفحه نوشته شده است.

عسل من هم تو را دوست دارم.

۱۳۸۹/۹/۱۶

اشکهایش.........



دو هفته پیش بود، شایدم بیشتر، با نازلی رفتیم تا برای ترنم کوچولو هدیه بخریم، من مشغول نگاه کردن اسباب بازی ها بودم که نازلی با یه فیل زرد کوچولو که خرطوم خیلی بلندی داشت اومد ....ازم می خواست فیل رو براش بخرم و من برای این که اون فکر نکنه هر بار هر چیزی خواست فراهمه و برای این که به قول کتابهای مسخره ی روانشناسی ، بین آرزوش و تحقق اون فاصله بندازم، گفتم نمی خرم...بهش گفتم سه جلسه باید توی کلاس زبانش عالی باشه تا بخرم....و بعد رگ ترکیم گرفت و نه گریه و نه التماس نازلی اثری نذاشت...

تمام راه رو تا خونه گریه کرد، گفت که من مامان بدی هستم که اون مطمئنه فیل رو خواهند فروخت و ...

اما من کوتاه نیومدم، معلم زبانش چند جلسه ای بود که می گفت نازلی خیلی سر کلاس شلوغ می کنه و من فرصت طلبانه خواستم تا از فیل کوچولوی زرد خرطوم دراز، برای ساکت کردن نازلی سر کلاس زبان استفاده کنم....

دو هفته گذشت ، نازلی هر بار ازم می پرسید چقدر دیگه مونده تا روز خرید فیل! گاهی وقتا می گفت بیا بریم فیل رو ببینیم ...

امروز روز خرید فیل بود، از کلاس زبان مستقیم رفتیم فروشگاه، نازلی بدو بدو رفت طبقه بالا... اما جای فیل خالی بود....فروخته بودنش و نازلی زار زار گریه می کرد می گفت یه چیزی تو گلوش گیر کرده و نمی تونه خوب نفس بکشه، می گفت چرا خانوم فروشنده به قولش عمل نکرده و فیل رو فروخته می گفت هنوز دوستم داره اما باهام قهره...می گفت بهم گفته بوده که فیل رو خواهند فروخت ، می گفت اشکاش رو همیشه به یاد داشته باشم...

۱۳۸۹/۷/۱۵

بن بست انتظار

آن روزها عادت داشتیم که خیابانها را بی هدف پیاده گز کنیم و هی جاهای جدید و ناشناخته کشف کنیم.

یک بار در یکی از خیابانهای اطراف پارک شهر به یک بن بست باریک رسیدیم، حداکثر یک متر عرضش بود، سر ظهر بود و خیابان خلوت بر روی تابلوی کوچک آبی رنگی نوشته شده بود: «بن بست انتظار» ...

با سارا بودیم، کمی روبروی بن بست ایستادیم، دو طرف بن بست دیوارهای آجری قدیمی ای بود که زیر پیچک ها مدفون شده بود، معلوم بود که خانه مخروبه رها شده است، روی دیوار با زغال نوشته بودند،کوچه بن بست است لطفن مزاحم نشوید، ته کوچه هم یک در آبی چوبی قدیمی بود با دو کوبه، یکی برای زنان ، یکی برای مردان...

آن چند متری که تا ته بن بست رفتیم، پر بودیم از صدای بلبها یی که انگار در حیاط خالی از سکنه می خواندند...

سرشار از حس مبهمی از راز آلودگی، از بن بست انتظار آمدیم بیرون، و بعد دیگر هیچ وقت نه فقط تلاشهای ما که تلاشهای بچه های عاشق پیشه ی دانشگاه هم برای پیدا کردنش به نتیجه نرسید...

۱۳۸۹/۵/۶

جاتون خالی!

جاتون خالی، به شدت مریضم! در حالیکه سر انگشتای پا ودستم یخ زده ، پیشونیم و چشمام داره از شدت تب می سوزه...تمام بدنم هم درد می کنه، گلاب به روتون! بیرون روی شدیدی هم دارم....اینا همش یعنی گرما زدگی و نتیجه ی نیم ساعت بیرون بودن امروزه!
اما واقعن جاتون خالی! نازلی با جدیت و آرامش تمام مدام دستمال خیس می ذاره رو پیشونیم و آروم آروم تو گوشم حرف می زنه و دل داری می ده و به یادم میاره که وقتی " بچه " بود من خیلی از این کارا براش کردم...
پ.ن. آریای نازنین، یادت میاد یه شب بهم زنگ زدی و گفتی که ماه رو نگاه کنم؟ چون ناهید یا همون زهره ، در نزدیک ترن فاصله به ماه بود؟ توی گودی هلال ماه؟.......می بوسمت

۱۳۸۹/۵/۴

ماه، ماه زیبا

شاید 10 سال پیش بود، یه روز عصر با زهرا تصمیم گرفتیم بریم انزلی، هر دومون دانشجو بودیم و رها تر از باد...احتمالن نیم ساعت بعد از این تصمیم! کنار هم روی سنگهای ساحلی بلوار، رو به دریا نشسته بودیم، کشتی هایی که توی چشم اندازمون بودن و داشتن بارشون رو خالی می کردن، و روزی که کم کم داشت رنگ می باخت رو یادم میاد...در حالی که داشتیم رو برومون رو نگاه می کردیم، موج قرمزی از سمت چپمون توی دریا ریخت و بعد آسمون و دریا در تسخیر دو خورشید.....
از یه طرف ماه داشت طلوع می کرد و از یه طرف دیگه خورشید غروب می کرد، نیمه ی شعبان بود و ما در میانه ی دو خورشید...و رو به دریا، مست مست شده بودیم، نمی تونستیم رها کنیم و بیایم، وقتی برگشتیم، احتمالن قیافه هامون خیلی تابلو بود، یکی از شوتهای دانشگاه گیر داده بود که علت تغییر این قیافه رو بفهمه! بعد کشفش خیلی هیجان انگیز بود، به این نتیجه رسیده بود که زهرا دماغش رو عمل کرده، و زهرا هم گیر داده بود که نه دماغش رو عمل نکرده و ابروهاش رو ورداشته!

۱۳۸۹/۵/۱

اولین آهنگ

نازلی دیروز بالاخره تونست اولین آهنگی رو که یاد گرفته، بدون غلط بزنه و چقدر خوشحال بود.
از صبح تا شب ویولونش رو بغل گرفته بود و آهنگ جیک جیک رو می زد! البته همچنان بدون بالشتک وتنها وقتی پا می زنه که من دارم نگاهش می کنم ........

۱۳۸۹/۴/۲۹

what is your name?

باکو بودیم، نازلی با دو تا دختر تقریبن هم سن و سال خودش دوست شده بود.
یکی ازبک بود و دیگری ترک. از صبح تا شب با هم بازی می کردن و دنبال هم می دویدن ، برای غذا هم به زور می شد هر کدومشون رو سر میز خانواده هاشون کشوند...
جالب قضیه این بود که هیچ کدوم حتی یک کلمه از حرفهای هم رو نمی فهمیدن و همه فقط یه جمله انگلیسی بلد بودن:what is your name?
به خاطر همین یه جمله هم، اسمهای همدیگه رو می دونستن، نازلی، بنابار و رعنه...
اما این سه تا فسقلی نه فقط برای بازی کردن ، که حتی برای اینکه برای هم با هیجان حرف بزنن و حرفهای همدیگه رو با دقت گوش کنن هم ، نیازی به بلد بودن زبون همدیگه نداشتن ...

۱۳۸۹/۳/۳۱

باز بارون...

امشب توی پارک بانوان دور چهارم دو رو زده بودیم که بارون گرفت، باور کردنی نبود، رعد و برق و بارون سیل آساکه قطره هاش وقتی به آدم می خورد همون اندازه درد داشت که یه سنگ ریزه!
ما هم که شالهامون رو بسته بودیم به دور کمرون، تا جایی که می تونستیم از یه پارک بزرگ که همه از ترس ترکش کرده بودن، و صدای رودخونه کنار پارک و وسایل ورزشی و مسیر دوی خلوت و بارونی که با باد قاطی می شد و رعد و برقی که هر آن فکر می کردیم ممکنه بخوره بهمون، کیف کردیم....
الان یهو پرت شدم به سالها پیش، به دوره ی قشنگ دانشجوییم ، به نیلوفر می گم ، نگران بودم ازدواج با مازیار موجب سر عقل اومدن من شده باشه ، که خوشبختانه انگار این جور نشده...

۱۳۸۹/۳/۲۳

هدیه تولد


چند روزی بود که نازلی اجازه پیدا کرده بود بره خرید! و چقدر بابت این موضوع هیجان زده بود، البته فقط حق داشت بره از سوپری سر کوچه یکی دو تا قلم جنس بخره ، که نه از خیابون رد شدن داشت و نه دور بود! صبح ها از ساعت 9 تا 12 حق داشت بره خرید و بعد از ظهرها هم از ساعت 5 تا 8!
پیشاپیش هم قرار گذاشته بودیم که فقط باید چیزایی رو بخره که ما بهش می گیم و نمیشه بره تو مغازه و هر چی که خودش دلش می خواد بگیره!
صبح ها با عجله صبحونه اش رو می خورد و بعد از ظهرها هم زل می زد به ساعت تا ببینه کی زمان خرید رفتن می شه!
چند روز پیش تولدم بود، صبح نازلی پرسید که چه چیزی احتیاج دارم و من چیزی نمی خواستم، پس هزار تومن بهش دادم تا بره برای خودش از سوپری خوراکی بخره !
رفت و چند دقیقه بعد برگشت، همون پایین وقتی در رو براش باز کردم گفت، مامان ببخشید، من چیزی که بهت گفته بودم رو نخریدم! می خواستم تو رو هیجان زده کنم چون امروز روز تولدته و رفتم برات هدیه تولد خریدم!
خیلی خوشحال شده بودم، گفتم اشکالی نداره و بیاد بالا !
و بعد نازلی با یک کیسه که هدیه تولد من بود بالا اومد!
توی اون محدوده ای که اون حق داشت خرید کنه و با اون پولی که داشت، تنها فکری که به نظرش رسیده بود این بود که از وانتی سر کوچه برای من گوجه بخره!

۱۳۸۹/۲/۳۰

ضد خانواده

نازلی نشسته بود داشت هی پشت سر هم غر می زد که چرا همه ی ترانه ها درباره ی زناییه که می رن یا می خوان طلاق بگیرن، بهش گفتم خوب بعضی از ترانه ها هم این طوری نیست، مثل "همه چی آرومه " اما نازلی دلخوری اصلیش این بود که چرا همه ی ترانه ها یه جورایی به خانواده مربوط می شن، می گفت چیزای مهمتر دیگه ای هم توی دنیا هستن! نازلی فکر می کنه اگه خواننده ها درباره ی چیزای دیگه هم ترانه بخونن، اونوقت حتمن مردم به اون ترانه ها رای می دن و به عنوان ترانه برتر ماه توی رادیو فردا معرفی میشن!ازش خواستم نظرش رو بنویسه تا توی بلاگ بذارم ...
.....................
بگوش بگوش همه خبر خاله ها عمو هایی که خاننده هستند چرافقت درباره ی زنی که تلاغ می گیرد شعر می گویید مثلن درباره ی تبیعت ویاچیز های دیگه شعر بسازیدآدم حسلش سر م یرودحتا برای همه چی آرومه اسلن آدم خشش نمی آید گفته باشم اگر شعر دیگری بسازید دررادیو فردا مردم همه درمعرده شما حرف می زنند این راراست می گویم مبارک خاننده ی جدید وخش شانس ههههههه نازلی مهرپور

۱۳۸۹/۲/۲۳

از خون جوانان وطن لاله دمیده ...

هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد
در بار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر كرم، خطه ی ری رشك ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه كجرفتاری ای چرخ
چه بد كرداری ای چرخ
سر كین داری ای چرخ
نه دین داری،
نه آیین داری ای چرخ
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه كجرفتاری ای چرخ،
خوابند وكیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یك خانه ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
چه كجرفتاری ای چرخ،
از اشك همه روی زمین زیر و زبر كن
مشتی گرت از خاك وطن هست بسر كن
غیرت كن و اندیشه ایام بتر كن
اندر جلو تیر عدو، سینه سپر كن
چه كجرفتاری ای چرخ،
از دست عدو ناله ی من از سر درد است
اندیشه هر آنكس كند از مرگ، نه مرد است
جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، كنون وقت نبرد است
چه كجرفتاری ای چرخ

۱۳۸۹/۱/۱۸

دندان پزشک تجربی


امروز نازلی آزمون تعیین سطح برای کلاس زبان داشت، منتظر بودیم تا نوبتش برسه و صداش کنن و بعد برای اینکه یه جوری خودمون رو سرگرم کنیم، من شروع کردم با ور رفتن با دندون پیش بالایی نازلی که مدتی بود لق شده بود، بعد یهو در حالی که نوبت نازلی نزدیک بود، دندون نازلی افتاد و بعد خونریزی مختصر و نازلی که فکر می کرد چون دندونش افتاده نمی تونه حرف بزنه و تعیین سطح و ...

۱۳۸۹/۱/۱۷

گل بهار

بی مقدمه بهم گفت مامان بهروز همیشه بهروز جان صداش می کنه، جا خوردم ، به سرعت به این فکر کردم که من نازلی رو چی صدا می کنم ، نکنه اون هم دوست داره من نازلی جان صداش کنم و حالا این جوری داره بهم می فهمونه ...
انقدر جا خورده بودم که یادم نمی اومد من چی صداش می کنم، ازش پرسیدم و اون جواب داد: بهار من، گل من ، گل بهار، عشق مامان ، قلب مامان، عمر مامان ، پیشی کوچولو، گربه ی مامان...

۱۳۸۹/۱/۱۶

ضد کلیشه

وقتی نازلی اینا درس تشدید رو یاد گرفتن ، معلمشون ازشون خواست تا یه املای آزاد بنویسن و از کلماتی که تشدید داره توش استفاده کنن. چیزی که در ادامه آوردم املای آزاد نازلیه که من رو فوق العاده خوشحال کرد...
...........
نجار در نجاری کار می کند، نجاری در و پنجرذه درست می کند. مادرم نجار است، او در نجاری کار می کند، او در پنجره درست می کند. خاله من کفاش است ، او در کفاشی کار می کند، او کفش درست می کند. پدر من بنا است ، او خانه می سازد. او قناد است، او در قنادی کار می کند، او شیرینی درست می کند. من کلاس اول هستم. خاله او نقاش است، خاله او در مقازه ی نقاشی کار می کند. مادر او بزاز است، او در بزازی کار می کند، مادر او پارچه می فروشد...

۱۳۸۹/۱/۱۵

برای بهار

نقاشی بالا احساس نازلی نسبت به عیده، باد کنک هایی که تو آسمونن، و ابری که داره می پرسه بهار بهار کجایی؟
و جوابی که در سمت راست بادکنکها است:" هورا بهار داره میاد همه خوشحالن"
فرشته ای که در سمت چپ نقاشیه و یه گل توی دستش داره و اسمش بهاره . ماشینی که یه زن خندان رانندشه و تابلویی رو رد کرده که روش نوشته به روستای گل ها خوش آمدید ، جاده ای که پر از چمن و گله و حیوونهای سمت راست نقاشی، ماری که می گه"فش فش همه خوبن" قویی که یه ماهی توی منقارشه و میگه " ماهی اوردم هی هی ".پرنده ای که یه پاکت نامه توی منقارشه و پرنده ی دیگه ای که داره به سمت لونه اش که توش سه تا تخم پرنده ی ترک خورده است پرواز می کنه .سنجابی که از درخت داره می ره بالا ، خرگوش و لاک پشتی که دور و بر درخت شاد و خندان دارن راه می رن...اینها درک شاد و حسادت برانگیز نازلی است از بهار که در هفته یاخر اسفند کشیده ...

۱۳۸۹/۱/۸

تخمه مرغ !

یک روزمن داشتم باپدرجانم وبابایم باماشین می رفتیم تهران بعدنزدیک صندلی بابام یک تخمه مرغ که در صدق اقب نبود 0 بلکه در کنارترمزدستی بودروی ترمزدستی یک تخمه مرغ بودبابام دستش راروی تخمه مرغ گذاشت و گفت می خواهی این تخمه مرغ را بخری من جواب دادم و گفتم آره وباباآن تخمه مرغ را برای من پوست کندو آن رابه پدر جانم داد0 پدرجانم آمد جلو وبه من دادوگفت بیابخورعزیزم

نازلی یک خاطره نوشت

تمام


تمرین برنامه ریزی

حدود یکی دو ماه پیش بود، یه بار نازلی از عمو پورنگ درباره ی برنامه ریزی شنید بعد رفت و برای فردای خودش یه برنامه ریخت، برنامه ی نازلی برای اون فردای کذایی رو عینن در پایین تایپ کردم، چون نازلی خودش حوصله نداشت اون برنامه طولانی رو تایپ کنه، تصحیح های داخل پرانتز هم ، توضیحات منه...

................................................

برنامه ریزی فردا

به نامه خدا

من از فردا صبحانه می خرم(می خورم) می روم مدرسه بعد از مدرسه می روم مشق می نویسم بعد می روم با مامانم اینگیلیسی تمرین می کنم بعد ابسنت پرزنت ها مو( همون حاضر غایب) می نویسم بعد متالعه می کنم بعد می روم حروف الفبامو می نویسم بعد رییاضی عنجام می دهم بعد کمی بازی می کنم بعد قصه می خوانم بعد بازی کامپیوتر بازیمو عنجام می دهم بعد قصه می نویسم بعد تایپ می کنم بعد موسیقی تمرین می کنم بعد بلبلم را صدا می دم بعد نقاشی می کشم بعد هنر می کنم با گواش بعد با بابا کشتی می گیرم بعد با مامان منچ بازی می کنم بعد ساعت شیش به خانه رژان می روم بعد کارتون می بی نم بعد پاستیل می خورم بعد مسواک می زنم بعد نامه می نویسم برای بابا می نویسم بعد خاتره می نویسم بعد وسایلای فردامو می ذارم توی کیف من و بابا را بوس می دهم. بعد ورزش می کنم بعد به بیرون برویم بعد پول زیر فرش می ذارم( شیوه ی نازلی برای پس انداز) بعد آهن ربا بازی می کنم بعد به مادرجون ام زنگ می زنم بعد یک کاردستی درست می کنم و نقاشیهایم نگاه می کنم بعد از درس((ه ح و ر و ذ و ن و ص و ذو ٌ )) می نویسم بعد با هزارپایم بازی می کنم بعد ویالن( ویولون ) تمرین می کنم و فلوت تمرین می کنم بعد استراهت می کنم بعد مجله می خوانم بعد بازی های مجله را می نویسم بعد به مامانم نشان می دهم بعد درسم را نشان می دهم و برای او می خوانم و بعد فکر می کنم . اگر اتاقم کسیف بود تمیز اش می کنم بعدچهار جور متا لعه می کنم بعد به مامانم می گویم با من کیسه بازی(یک جور بازی برای تمرین شمارش) کند بعد برای مادر و پدرم نقاشی می کشم بعد برای فردای بعد به رژان کاد(کادو) می دهم بعد استراهت می کنم بعد با عسباب باسیم( اسباب بازیم ) بازی می کنم بعد میز را تمیز می کنم بعد سرامیک را تمیز می کنم بعد به بیرون نگاه می کنم بعد در مرده( مورد) مدرسه فکر می کنم و آن ها را می نویسم بعد از بخوانیم و بنویسیم( کتاب فارسی اول دبستان) را مینویسم بعد به دفترم نگاه می کنم و برای خودم قصه می گویم

۱۳۸۸/۱۲/۲۸

یه قصه ی جدید از نازلی

حذف قالب بندی از انتخاب


می خواهم یک قصه بگویم که قصه ی قشنگ و جدید ی باشدکه شما خوش حال بشوید000یکی بود یکی نبود غیرزخدای مهربان هیچ کس نبود به نام خدایک روزداشت تابستان می رفت وپاییزمی آمددخترخوبی بنام اسم ثریابودآن خیلی بهار و تابستان رادوست داشت وقتی پاییزآمد ثریابه بیرون نگاه کردودیددیگربرگ هاسبزنیستندودیگرمامان خانه تکانی نمی کندودیگر بلبل ها سی سی سی آوازنمی خوادنددل اش گرفت وپیشه مامان رفت و گفت مامان چرابرگ هارنگ شان عوزشده است مامان گفت دیگرپاییزشده و هیچ کس خانه تکانی نمی کند عزیزم قم گین نشوچون زودتولدتو می شودالبته از فردا من خیلی خوش حال شدم وفهمیدم که زودزودبهاریا تابستان می آیدواین حرفرا به مادرم گفتم و مامان مرابوسیدوگفت بله عزیزم بهاریاتابستانزود می آید پا یان قصه تمام نازلی

۱۳۸۸/۱۲/۲۵

عیدی که می آید...

کوچک بودم و دهه ی سیاه 60 بود عید می آمد و مادر اشک می ریخت پدر آه می کشید...عید های هرساله مان سیاه بود با خاطره ی نوجوانهایی که در زندان داشتیم .
بوی عید ، بوی تلخ فراق و دوری بود، بوی دلهره آور خطر بود، اگر نبود پابندی به رسوم، شاید از همان روبوسی های مرسوم زمان تحویل سال هم خبری نبود...
دهه ی سیاه 60 بود، شبهای اعتراف های تلویزیونی پایان ناپذیر، دخترکانی که چون در برابر نظام اسلامی ایستاده بودند، باید اعتراف می کردند به همه ی هم بستریهای کرده و نکرده شان، سالهای سیاه 60 بود، شبهای یلدای تصاویر اعدامیانی که باید شناسایی می شدند زیرا که حتی در لحظه اعدام نیز از نام خود چیزی نگفته بودند...
سالهای سیاه 60 بود، مدرسه هایی که می کوشیدند تا از ما جاسوسان کوچکی بسازند که امنیت خانواده ها را برآشوبند، سالهای سیاه 60 بود و نوروز رسمی که دیگر برگزاریش شادی آفرین نبود..
و ما، با کودکی هایی که گرچه به یغما رفته بود، اما همچنان حق خود را از شادی طلب می کردیم ، می خواستیم شاد باشیم می خواستیم بخندیم و جشن بگیریم و مادر که اشکهایش را گاه نمی توانست پشت لبخندهای تصنعی اش پنهان کند و پدر که همواره دعای لحظه ی تحویل سالش آزادی نوجوانان دربندش بود...
بهار 89 نزدیک است، دیروز وقتی از خواب بعد از ظهر برخاستم نازلی در و دیوار را پرکرده بود از نقاشی، روی آنکه بالای کاناپه چسبانده بود،عمو نوروز داشت به بچه ها هدیه می داد. روی دیگری که بالای میز ناهار خوری بود، چند تا بچه هر کدام داشتند سازی می نوختند، یکی فلوت می زد، یکی ویولون، یکی گیتار. نقاشی ای که در آشپزخانه کنار اجاق گاز چسبانده بود سفره ی هفت سینی را نشان می داد....
و من یاد دوستان در بندم رهایم نمی کند، آنهایی که گویا عیدشان را پشت دیوار های بلند اوین سرخواهند کرد...
اما چه باک، این ملت قرنها است که در میان نومیدی و امید، در میانه ی هجوم و تباهی نوروزش را جشن گرفته است. نخواهم گذاشت کودکی های نازلی نیز با خاطراتی از عیدهای سیاه پر شود...
تخم مرغها را رنگ کرده است ، هر کدام را به فصلی شبیه کرده و امروز قرار است با هم گلدان سنبلی برای سفره ی هفت سینمان بگیریم...
نوروزمان شاد شاد شاد ....

۱۳۸۸/۱۱/۱۶

برای فعالین دربند حقوق بشر.....



روزی ما دوباره کبوترهایمان
را پیدا خواهیم کرد و مهربانی
دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسانی برای هر انسانی
برادری است.
روزی که مردم دیگر در خانه‌هایشان
را نمی‌بندند.
قفل افسانه‌ای است و قلب
برای زندگی بس است...
روزی که معنای هر سخن
دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرین حرف
به دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی است
تا من بخاطر آخرین شعر
رنج جستجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه‌ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد.
روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما برای کبوترهایمان
دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم...

به یاد همه ی دوستان دربند به خصوص فعالان حقوق بشر
شیوا نظرآهاری ، کوهیار گودرزی ، کاوه کرمانشاهی ، پریسا کاکایی و ...

۱۳۸۸/۱۱/۱۱

استیصال مادرانه ....

امروز جلو ی در وایساده بودم آن وخت شانیادررا باز کرد ودر به سره من خرد و من گریه کردم خانوم معلم مرا پیشه خانوم سادات برد خانومسادات به من یخ داد و خانوم معلو یک آلمه به سره من یخ گزاشت و خانوم معلم شانیا را دوا کرد
............
امروز وقتی نازلی اومد خونه، یه کیسه فریزر دستش بود که توش یه قالب بزرگ یخ بود.
چتریهاش روی پیشونیش ریخته بود، ازم قول گرفت که خیلی ناراحت نشم من قول دادم و بعد اون چتریهاش رو زد کنار و من اون قلمبه ی سیاه شده ی گوشه ی سمت چپ پیشونیش رو دیدم ......
از قرار معلوم شاینا حتی ازش عذر خواهی نکرده! و بعد خانوم معلم هم زنگ آخر به جای اینکه به بچه ها رونویسی بده، باهاشون شعرخوندن تمرین کرده "چون نازلی سرش بدجوری درد گرفته و الان نمی تونه رونویسی کنه "
واقعن نمی دونم چیکار کنم! چند وقت پیش نازلی می گفت مامان باید من تا کلاس پنجم شاینا رو تحمل کنم؟
گاز گرفتن و لگد زدن و فحش دادن و ...کارهای عادی و روزمره ی شاینا است......
و نازلی در عین اینکه شاینا مدام می زندش یا اذیتش می کنه اما اون همچنان سعی می کنه با شاینا دوست باشه ، پیشش بشینه و باهاش مهربونی کنه!
چند روز پیش کتاب" به بچه ها گفتن از بچه ها شنیدن" رو برای مامان شاینا خریدم و دادم معلم نازلی از طرف خودش بده بهش......
خیلی امیدوارم بودم این کتاب در اصلاح رفتار شاینا موثر باشه......
نمی دونم شاید هنوز برای نتیجه گیری زود باشه.
گرچه شاید این بخشی از زندگی واقعیه که نازلی نهایتن باید باهاش آشنا بشه ولی گاهی فکر می کنم الان برای آشنا شدن با این واقعیت خیلی زود باشه، اصلن شاید هم همچین واقعیت غیر قابل گریزی نباشه! کی می گه ما حتمن توی زندگی واقعیمون با کسی مواجه میشیم که مدام اذیتمون کنه.....
اه ! خلاصه حسابی به هم ریخته ام!

۱۳۸۸/۱۱/۷

یک خاطره



آ ن مقه ای که من پیشتبستا نی بودم بهاره هسنی دره دست شوای راباز کرد توی آن دستشوای دوستم بود و بهاره هسنی وختی که دره دستشوای را باز کرد دو ستم جیق زد امروز من دختره خوبی بودم و مادرم از دستم رازی شد منم خیلی خشهال شدم تمام شد امروز و دیروز شاینا بامن مهربان بود هوه نازلی تمام شد هوهو
...................
آن موقعی که من پیش دبستانی بودم، بهار حسنی در دستشویی را باز کرد، توی آن دستشویی دوستم بود، و بهار حسنی وقتی که در دستشویی را باز کرددوستم جیغ زد.
امروز من دختر خوبی بودم و مادرم از دستم راضی شد، منم خیلی خوشحال شدم.تمام شد
امروز و دیروز شاینا با من مهربان بود هوه نازلی تمام شد هو هو
...................
پ.ن. هو هو یعنی نازلی داره می خنده!

۱۳۸۸/۱۱/۴

یه بار سه تا فرشته



یک بارسه تا فرشته ی آسما نی بودندکه همیشه دوست داشتندکه باهم دیگه در آسمان پروازبکنندیکدفه یکی ازآن هاگفت که ما مگهپرنداریم چرابا پرهامون پرواز نمیکنیم یکدفه دو ومینازآنهاگفت آخه مابال ها مونیکمین پارهشده است سهومینازآن ها گفت که ماچراپیشه دکتر پا رسانمیریم آفرین دکتر پارساآن خیلی خوبددرمان می کندپس بدییمبریمسلام دکترپارسامابال هامون پارهشده است مابایدچیکارکنیم شمابا یدبه بال ها تون دارو بزنینمرسی دکترپارسابچه هاهالا ما میتوانیمدرآسمانپروازکنیم آفرین بدیی ن بچه ها بیا یین بچهها ی عزیز آفرین وای این جا چقد گردی دارد . بچه جون این ها کرن عزیزای من. اینکری ماه است . واین کیوان است . و این مریخ است . واین مشتری است . و این کره ای ست که ماتو ش زند گی می کنیم
....................................................
یک بار سه تا فرشته آسمانی بدند که همیشه دوست داشتند که با هم دیگه در آسمان پرواز بکنند، یک دفعه یکی از آنها گفت که ما مگه پر نداریم؟ چرا با پرهامون پرواز نمی کنیم ؟ یک دفعه دوین از آنها گفت: آخه ما بالهامون یکمی پاره شده است. سومین از آنها گفت که ما چرا پیش دکتر پارسا نمی ریم؟ - آفرین دکتر پارسا آن را خیلی خوب درمان می کند پس بدویم برویم .
- سلام دکتر پارسا ما بالهامون پاره شده است، ما باید چکار کنیم ؟
- شما باید به بالهاتون دارو بزنین.
- مرسی دکتر پارسا، بچه ها حالا ما می توانیم در آسمان پرواز کنیم، آفرین بدوین بچه ها بیایین بچه های عزیز آفرین ، اینجا چقدر گردی دارد!
- بچه جون اینها کره ان عزیزای من . این کره ی ماه است، و این کیوان است، و این مریخ است، و این مشتری است، این کره ای است که ما توش زندگی می کنیم .

۱۳۸۸/۱۱/۱

امروز ، پنشنبه!


امروزما تا ساعته شش نیم خابیدیم پارسال دوستم ایل یادرجشله فاراباتهسیلی مون خابش برده بود ،
امروزماو دوستم رفتیم کباب خردیم آن جا یک هیات داشت و من و دوستم با همدیگه بازیکردیم ما با یک درخت هرف زدیم دوستم به درخت هرفها ی بد بد میزد و من به درخت هرف ها ی خوب خو ب زدم دوستم به درخت گفت که بیابه پادشا یک تیر به زنیم و من به درخت گفتم بفمایی د قربان این هم پول پنشنبه نازلی
...........................
امروز ما تا ساعت 6 و نیم خوابیدیم ، پارسال دوستم ایلیا در جشن فارغ التحصیلی مون خوابش برده بود.
امروز ما دوستم رفتیم کباب خوردیم ، انجا یک حیاط داشت و من و دوستم با همدیگه بازی کردیم ما با یک درخت حرف زدیم دوستم به درخت حرفهای بد بد می زدو من به درخت حرفهای خوب خوب زدم، دوستم به درخت می گفت بیا به پادشاه یک تیر بزنیم، و من به درخت گفتم بفرمایید قربان این هم پول
پنج شنبه - نازلی

باز هم نوشتن!




امروزیکخانوم معلمه ورزش جدید
داشتیم آن به مادرسه ها یجدیدیاد دادامروزمنم بهم خیلی خشگزشت راستی من میتوانم کتاب بخونم من دیگه همیشه سرگرمم باکتاب راستی من خشها لم هستم با کتاب من بابا و مامان و دایی وخاله و عمو ومادرجونپدرجون نم امروز یک خانوم معلمه ورزشه جدید منهمی اینهایی که نام بردم را خیلی دوست دارم نازلی یمهپور .
دیروزوولاکی که نوشتم همهی آنها پاک شد ومن خیلی ناراهت شدم راستیمن آن وخت خیلی گریه کردم
.........
امروز یک خانم معلم ورزش جدید داشتیم، آن به ما درسهای جدید یاد داد، امروز به من خیلی خوش گذشت.
راستی من می توانم کتاب بخونم ، من دیگه همیشه سرگرمم با کتاب، راستی من خوشحال هم هستم با کتاب.
من بابا و مامان و دایی و خاله و عمو مادر جون و پدر جونم ، من همه ی اینهایی که نام بردم را خیلی دوست دارم
نازلی مهرپور
دیروز وبلاگی که نوشتم همه ی انها پاک شد و من خیلی ناراحت شدم ، راستی من آنوقت خیلی گریه کردم.
--------
پ.ن. دیروز نازلی تا از مدرسه رسید رفت سر ورد و شروع کرد به تایپ، من هم رفتم با آرامش گرفتم خوابیدم! یک ساعت تمام نازلی نوشت، با دقت و بی خستگی با فقط یه انگشت( انگشت اشاره دست راست) روی حرفایی که با زحمت پیداشون می کرد می زد، هر چی هم من می خوام بهش یه چیزایی بگم تا کارش راحت ترشه قبول نمی کنهف خلاصه بعد از یه ساعت نوشتن ، اشتباهی نمی دونم کدوم دکمه ر زده بود که همه ی نوشته هاش پرید...
من با صدای گریه اش از خواب پریدم، فقط یه پاراگراف از نوشته اش مونده بود که اون ر هم من در تلاشم برای بازیابی هر چی پریده بود بر باد دادم!
خلاصه خیلی تلخ و سخت داشت گریه می کرد...
اما بالاخره اخر شب تصمیم گرفت یه قصه بنویسه که حاصلش همون چیزی شد که در پست قبلیه .
می دونین من با بدجنسی تمام از غلطهای املاییش حال می کنم! و البته چون هنوز ه و ح و ث و ع و ...چیزها رو یاد نگرفتن ، از حروف دیگه ای استفاده می کنهف منم کیف می کنم غلط هاش رو مبینم!
بعد هم چون با اون یه دونه انگشت شستش هی دنبال حروف می گرده می زنه خیلی وقتا تا حرف مورد نظر رو پیدا کنه ال جمله یادش می ره هی می گه راستی ، راستی ...
خلاصه دختر من حسابی دستور زبان و نگارشش خوبه ها ! فکر دیگه ای نکنین ... امروز هم سعی کردم قانعش کنم وبلاگ درسته نه وولاگ که موفق نشدم! همون طور که موفق نشدم قانعش کنم ف فامیلیش مهرپوره، نه مهپور...
در ضمن نازلی به همه ی کامنتهاتون جواب می ده و کلی هم احساس اهمیت می کنه از اینکه براش کامنت می ذارین
پس غزل و مریم جون ممنون
( مریم این بار نازلی یه عالمه از اسپیس استفاده کردها)!

۱۳۸۸/۱۰/۳۰

داستان خرگوشها.......

یکروز دو تاخرگوشیبودند که باهم دیگه دوستبودندآن ها همی شه باهم دیگه می رفتندکه هویچ پیدابکنندآنجا خیلی خشگل بودیکدفهجارانگفت که هاران این جاکجاست منهم نمیدانم پس اینجاکجااست سلام منفرشته هستم خرگوشای ازیزامه اینجا جنگل استیک آلم اینتوهیواناست مسلنمسله چیمسله گرگ وشیروخرگوش راستی شما هم میتوانین دراین جازندگیکنیدنو مانمیخاهیم اینجازندگیکنیم ما آمدهیم که یک آلم هویچ پیدابکنیم من بهتون میگم که آن جایی که هویچ دارد آن بالا بالاها را میبینید آنجا کوه است آنجایکمزرعه است که فقد هویچ دارد برین آن بالابالاها
...............................
یک روز دو تا خرگوشی بودند که با همدیگه دوست بودند، آنها همیشه با همدیگه می رفتند که هویچ پیدا بکنند، آنجا خیلی خوشگل بود. یک دفعه جاران گفت که هاران این جا کجا است ؟
من هم نمی دانم اینجا کجا است
سلام ، من فرشته هستم خرگوشای عزیزم اینجا جنگل است. یک عالم این تو حیوان است،
مثلن مثل چی؟
مثل گرگ و شیر و خرگوش ، راستی شما هم می توانین در اینجا زندگی کنید
نه ، ما نمی خواهیم اینجا زندگی کنیم ما آمده ایم که یک عالم هویچ پیدا بکنیم.
من بهتون می گم که آنجایی که هویج دارد، آن بالا بالا ها را می بینید؟ آنجا کوه است، آنجا یک مزرعه است که فقط هویج دارد ، برین آن بالا بالاها ...

پ.ن. اگه تا حالا فکر می کردین هویج درسته نه هویچ! کاملن اشتباه می کردین ! اگه احتیاج به یه سری دلیل متقن داشتین، بیاین نازلی قانعتون کنه!

۱۳۸۸/۱۰/۲۹

اعلام بازنشستگی!

امروزخانوممعلمم از دستم خیلی از دستم خیل رازیبودو مادرم خیلیخشهال شدودخترخاله آمدیک روزمن دستش راگازگرفتم وآن گری کردوبخانومعلم مون پیشتبستانیمونمرادواکردیک روزمن ومادرموبابایم رفتیم دبی آن جایک استخرداشت وآن جا یک آلم پش داشت آن روزبهترینروز ها یمنبودیکروزمن ب دوستانم شریادمییادون روزهارایاددادم
...............................................................................................................................
ترجمه :
امروز خانوم معلمم از دستم خیلی راضی بود و مادرم خیلی خوشحال شد و دختر خاله آمد . یک روز من دستش( بهار حسنی) را گاز گرفتم و آن گریه کردو خانوم معلم پیش دبستانیمون مرا دعوا کرد. یک روز من و مادرم و بابایم رفتیم دوبی، آن جا یک استخر داشت و آن جا یک عالم پشه داشت. آن روز بهترین روزهای من بود . یک روز من به دوستانم شعر" یادم میاد اون روزها " را یاد دادم.
توضیح :
با اعلام بازنشستگی خودم، دیگه این وبلاگ رو به صاحب اصلیش (نازلی) واگذار می کنم ، حالا شاید بعدن نظرم عوض شه و یه وبلاگ مشترکش کنیم!
پاراگراف اول اولین تایپ نازلیه ، من هیچ چیش رو اصلاح نکردم همین جوری کپی پیس کردم! پاراگراف دوم هم که ترجمه است!
ایکاش بدونین نازلی چقدر از اینکه دیگه قراره نوشته های خودش توی وبلاگ منتشر شه خوشحاله ...