۱۳۸۹/۱/۸

تخمه مرغ !

یک روزمن داشتم باپدرجانم وبابایم باماشین می رفتیم تهران بعدنزدیک صندلی بابام یک تخمه مرغ که در صدق اقب نبود 0 بلکه در کنارترمزدستی بودروی ترمزدستی یک تخمه مرغ بودبابام دستش راروی تخمه مرغ گذاشت و گفت می خواهی این تخمه مرغ را بخری من جواب دادم و گفتم آره وباباآن تخمه مرغ را برای من پوست کندو آن رابه پدر جانم داد0 پدرجانم آمد جلو وبه من دادوگفت بیابخورعزیزم

نازلی یک خاطره نوشت

تمام


تمرین برنامه ریزی

حدود یکی دو ماه پیش بود، یه بار نازلی از عمو پورنگ درباره ی برنامه ریزی شنید بعد رفت و برای فردای خودش یه برنامه ریخت، برنامه ی نازلی برای اون فردای کذایی رو عینن در پایین تایپ کردم، چون نازلی خودش حوصله نداشت اون برنامه طولانی رو تایپ کنه، تصحیح های داخل پرانتز هم ، توضیحات منه...

................................................

برنامه ریزی فردا

به نامه خدا

من از فردا صبحانه می خرم(می خورم) می روم مدرسه بعد از مدرسه می روم مشق می نویسم بعد می روم با مامانم اینگیلیسی تمرین می کنم بعد ابسنت پرزنت ها مو( همون حاضر غایب) می نویسم بعد متالعه می کنم بعد می روم حروف الفبامو می نویسم بعد رییاضی عنجام می دهم بعد کمی بازی می کنم بعد قصه می خوانم بعد بازی کامپیوتر بازیمو عنجام می دهم بعد قصه می نویسم بعد تایپ می کنم بعد موسیقی تمرین می کنم بعد بلبلم را صدا می دم بعد نقاشی می کشم بعد هنر می کنم با گواش بعد با بابا کشتی می گیرم بعد با مامان منچ بازی می کنم بعد ساعت شیش به خانه رژان می روم بعد کارتون می بی نم بعد پاستیل می خورم بعد مسواک می زنم بعد نامه می نویسم برای بابا می نویسم بعد خاتره می نویسم بعد وسایلای فردامو می ذارم توی کیف من و بابا را بوس می دهم. بعد ورزش می کنم بعد به بیرون برویم بعد پول زیر فرش می ذارم( شیوه ی نازلی برای پس انداز) بعد آهن ربا بازی می کنم بعد به مادرجون ام زنگ می زنم بعد یک کاردستی درست می کنم و نقاشیهایم نگاه می کنم بعد از درس((ه ح و ر و ذ و ن و ص و ذو ٌ )) می نویسم بعد با هزارپایم بازی می کنم بعد ویالن( ویولون ) تمرین می کنم و فلوت تمرین می کنم بعد استراهت می کنم بعد مجله می خوانم بعد بازی های مجله را می نویسم بعد به مامانم نشان می دهم بعد درسم را نشان می دهم و برای او می خوانم و بعد فکر می کنم . اگر اتاقم کسیف بود تمیز اش می کنم بعدچهار جور متا لعه می کنم بعد به مامانم می گویم با من کیسه بازی(یک جور بازی برای تمرین شمارش) کند بعد برای مادر و پدرم نقاشی می کشم بعد برای فردای بعد به رژان کاد(کادو) می دهم بعد استراهت می کنم بعد با عسباب باسیم( اسباب بازیم ) بازی می کنم بعد میز را تمیز می کنم بعد سرامیک را تمیز می کنم بعد به بیرون نگاه می کنم بعد در مرده( مورد) مدرسه فکر می کنم و آن ها را می نویسم بعد از بخوانیم و بنویسیم( کتاب فارسی اول دبستان) را مینویسم بعد به دفترم نگاه می کنم و برای خودم قصه می گویم

۱۳۸۸/۱۲/۲۸

یه قصه ی جدید از نازلی

حذف قالب بندی از انتخاب


می خواهم یک قصه بگویم که قصه ی قشنگ و جدید ی باشدکه شما خوش حال بشوید000یکی بود یکی نبود غیرزخدای مهربان هیچ کس نبود به نام خدایک روزداشت تابستان می رفت وپاییزمی آمددخترخوبی بنام اسم ثریابودآن خیلی بهار و تابستان رادوست داشت وقتی پاییزآمد ثریابه بیرون نگاه کردودیددیگربرگ هاسبزنیستندودیگرمامان خانه تکانی نمی کندودیگر بلبل ها سی سی سی آوازنمی خوادنددل اش گرفت وپیشه مامان رفت و گفت مامان چرابرگ هارنگ شان عوزشده است مامان گفت دیگرپاییزشده و هیچ کس خانه تکانی نمی کند عزیزم قم گین نشوچون زودتولدتو می شودالبته از فردا من خیلی خوش حال شدم وفهمیدم که زودزودبهاریا تابستان می آیدواین حرفرا به مادرم گفتم و مامان مرابوسیدوگفت بله عزیزم بهاریاتابستانزود می آید پا یان قصه تمام نازلی

۱۳۸۸/۱۲/۲۵

عیدی که می آید...

کوچک بودم و دهه ی سیاه 60 بود عید می آمد و مادر اشک می ریخت پدر آه می کشید...عید های هرساله مان سیاه بود با خاطره ی نوجوانهایی که در زندان داشتیم .
بوی عید ، بوی تلخ فراق و دوری بود، بوی دلهره آور خطر بود، اگر نبود پابندی به رسوم، شاید از همان روبوسی های مرسوم زمان تحویل سال هم خبری نبود...
دهه ی سیاه 60 بود، شبهای اعتراف های تلویزیونی پایان ناپذیر، دخترکانی که چون در برابر نظام اسلامی ایستاده بودند، باید اعتراف می کردند به همه ی هم بستریهای کرده و نکرده شان، سالهای سیاه 60 بود، شبهای یلدای تصاویر اعدامیانی که باید شناسایی می شدند زیرا که حتی در لحظه اعدام نیز از نام خود چیزی نگفته بودند...
سالهای سیاه 60 بود، مدرسه هایی که می کوشیدند تا از ما جاسوسان کوچکی بسازند که امنیت خانواده ها را برآشوبند، سالهای سیاه 60 بود و نوروز رسمی که دیگر برگزاریش شادی آفرین نبود..
و ما، با کودکی هایی که گرچه به یغما رفته بود، اما همچنان حق خود را از شادی طلب می کردیم ، می خواستیم شاد باشیم می خواستیم بخندیم و جشن بگیریم و مادر که اشکهایش را گاه نمی توانست پشت لبخندهای تصنعی اش پنهان کند و پدر که همواره دعای لحظه ی تحویل سالش آزادی نوجوانان دربندش بود...
بهار 89 نزدیک است، دیروز وقتی از خواب بعد از ظهر برخاستم نازلی در و دیوار را پرکرده بود از نقاشی، روی آنکه بالای کاناپه چسبانده بود،عمو نوروز داشت به بچه ها هدیه می داد. روی دیگری که بالای میز ناهار خوری بود، چند تا بچه هر کدام داشتند سازی می نوختند، یکی فلوت می زد، یکی ویولون، یکی گیتار. نقاشی ای که در آشپزخانه کنار اجاق گاز چسبانده بود سفره ی هفت سینی را نشان می داد....
و من یاد دوستان در بندم رهایم نمی کند، آنهایی که گویا عیدشان را پشت دیوار های بلند اوین سرخواهند کرد...
اما چه باک، این ملت قرنها است که در میان نومیدی و امید، در میانه ی هجوم و تباهی نوروزش را جشن گرفته است. نخواهم گذاشت کودکی های نازلی نیز با خاطراتی از عیدهای سیاه پر شود...
تخم مرغها را رنگ کرده است ، هر کدام را به فصلی شبیه کرده و امروز قرار است با هم گلدان سنبلی برای سفره ی هفت سینمان بگیریم...
نوروزمان شاد شاد شاد ....