۱۳۸۹/۵/۶

جاتون خالی!

جاتون خالی، به شدت مریضم! در حالیکه سر انگشتای پا ودستم یخ زده ، پیشونیم و چشمام داره از شدت تب می سوزه...تمام بدنم هم درد می کنه، گلاب به روتون! بیرون روی شدیدی هم دارم....اینا همش یعنی گرما زدگی و نتیجه ی نیم ساعت بیرون بودن امروزه!
اما واقعن جاتون خالی! نازلی با جدیت و آرامش تمام مدام دستمال خیس می ذاره رو پیشونیم و آروم آروم تو گوشم حرف می زنه و دل داری می ده و به یادم میاره که وقتی " بچه " بود من خیلی از این کارا براش کردم...
پ.ن. آریای نازنین، یادت میاد یه شب بهم زنگ زدی و گفتی که ماه رو نگاه کنم؟ چون ناهید یا همون زهره ، در نزدیک ترن فاصله به ماه بود؟ توی گودی هلال ماه؟.......می بوسمت

۱۳۸۹/۵/۴

ماه، ماه زیبا

شاید 10 سال پیش بود، یه روز عصر با زهرا تصمیم گرفتیم بریم انزلی، هر دومون دانشجو بودیم و رها تر از باد...احتمالن نیم ساعت بعد از این تصمیم! کنار هم روی سنگهای ساحلی بلوار، رو به دریا نشسته بودیم، کشتی هایی که توی چشم اندازمون بودن و داشتن بارشون رو خالی می کردن، و روزی که کم کم داشت رنگ می باخت رو یادم میاد...در حالی که داشتیم رو برومون رو نگاه می کردیم، موج قرمزی از سمت چپمون توی دریا ریخت و بعد آسمون و دریا در تسخیر دو خورشید.....
از یه طرف ماه داشت طلوع می کرد و از یه طرف دیگه خورشید غروب می کرد، نیمه ی شعبان بود و ما در میانه ی دو خورشید...و رو به دریا، مست مست شده بودیم، نمی تونستیم رها کنیم و بیایم، وقتی برگشتیم، احتمالن قیافه هامون خیلی تابلو بود، یکی از شوتهای دانشگاه گیر داده بود که علت تغییر این قیافه رو بفهمه! بعد کشفش خیلی هیجان انگیز بود، به این نتیجه رسیده بود که زهرا دماغش رو عمل کرده، و زهرا هم گیر داده بود که نه دماغش رو عمل نکرده و ابروهاش رو ورداشته!

۱۳۸۹/۵/۱

اولین آهنگ

نازلی دیروز بالاخره تونست اولین آهنگی رو که یاد گرفته، بدون غلط بزنه و چقدر خوشحال بود.
از صبح تا شب ویولونش رو بغل گرفته بود و آهنگ جیک جیک رو می زد! البته همچنان بدون بالشتک وتنها وقتی پا می زنه که من دارم نگاهش می کنم ........

۱۳۸۹/۴/۲۹

what is your name?

باکو بودیم، نازلی با دو تا دختر تقریبن هم سن و سال خودش دوست شده بود.
یکی ازبک بود و دیگری ترک. از صبح تا شب با هم بازی می کردن و دنبال هم می دویدن ، برای غذا هم به زور می شد هر کدومشون رو سر میز خانواده هاشون کشوند...
جالب قضیه این بود که هیچ کدوم حتی یک کلمه از حرفهای هم رو نمی فهمیدن و همه فقط یه جمله انگلیسی بلد بودن:what is your name?
به خاطر همین یه جمله هم، اسمهای همدیگه رو می دونستن، نازلی، بنابار و رعنه...
اما این سه تا فسقلی نه فقط برای بازی کردن ، که حتی برای اینکه برای هم با هیجان حرف بزنن و حرفهای همدیگه رو با دقت گوش کنن هم ، نیازی به بلد بودن زبون همدیگه نداشتن ...