یک روزمن داشتم باپدرجانم وبابایم باماشین می رفتیم تهران بعدنزدیک صندلی بابام یک تخمه مرغ که در صدق اقب نبود 0 بلکه در کنارترمزدستی بودروی ترمزدستی یک تخمه مرغ بودبابام دستش راروی تخمه مرغ گذاشت و گفت می خواهی این تخمه مرغ را بخری من جواب دادم و گفتم آره وباباآن تخمه مرغ را برای من پوست کندو آن رابه پدر جانم داد0 پدرجانم آمد جلو وبه من دادوگفت بیابخورعزیزم
نازلی یک خاطره نوشت
تمام
خدا حفظش کنه، خیلی باحاله، البته هنوز قسمت نشده ما ببینیمش :)
پاسخحذفhttp://freenasour.blogsky.com/
پاسخحذفتا آزادی نصور نقی پور