۱۳۸۸/۶/۱۸

فرش جدید




امروز یه فرش جدید برای اتاق نازلی خریدیم....

بساطی داشتیم موقع فرش خریدن، من و مازیار از یه فرشی خوشمون اومده بود و نازلی نه! من سعی کردم با دلیل و منطق به نازلی ثابت کنم فرش مزبور خوشگله، از اینکه دایره های نقش فرش، شبیه حباب های نقش کاغذ دیواری اتاقشن و ...

اما نازلی کوتاه نمی اومد، یه لحظه مازیار عصبانی شد و از فروشنده خواست تا فرش رو برامون ببنده که نازلی با عصبانیت شروع کرد به اعتراض کردن که مگه برای اتاق خودتون می خواین فرش بخرین که شما نظر می دین!...

و خوب ! متاسفانه حق هم داشت ...

نهایتن قرار شد گرچه اتاق ما نیست اما چون ما قراره پولش رو بدیم نظر ما هم لحاظ شه و نهایتن یه فرش که هر سه باهاش موافق بودیم خریدیم....

و البته انصافن فرش خوشگلیه !

۱۳۸۸/۶/۱۶

برای مازیار




تاپیک امروز درباره ی" دوستی" بود، اینکه چه کسی یا کسانی دوستان نزدیکتون هستن !

وقتی قرار شد یه دیاگرام بکشم با ناباوری متوجه شدم توی این دیاگرام اول مازیار وایساده و بعد هم مازیار و بعد هم باز ...

جاخورده بودم ، با خودم فکر کردم این جوری که نمیشه،خوب اگه من با مازیار مشکل داشته باشم با کی باید حرف بزنم ؟ و با کی باید درد دل کنم ؟ و باز با ناباوری بیشتر دیدم جوابم باز مازیاره!

پ.ن. و البته یادم افتاد یه زمانی گرچه مازیار بود، اما یکی دیگه هم بود... یکی که یادش هنوز تمام وجودم رو پر از غم و آرزوی دیدار می کنه ، یکی که هنوز هم عمیقن براش آرزوی اراده ای در خور توانمندیهاش می کنم....


۱۳۸۸/۶/۱۳

مادرانه ها


آخرین جلسه ای بود که توی مهد داشتیم، مادرا همگی بودن، بچه هامون بزرگ شده بودن و قرار نبود دیگه بیان مهد و ما رفته بودیم تا باقی مونده ی وسایل و عکسهای بچه هامون رو بگیریم.

با مادرها،یاد گذشته ها رو می کردیم و می خندیدیم!

یادش به خیر، بهار و نازلی که با هم نقشه کشیده بودن تا در آینده با آریان و کارن عروسی کنن، و بعد انگار یه بار بهار به مامانش گفته بوده نازلی می گه ما از الان نباید به ازدواج فکر کنیم، وقتی بزرگ شدیم با یکی آشنا می شیم و باهاش عروسی می کنیم( و من این جمله رو که خودم به نازلی گفته بودم یادم می اومد!) و بعد بهار از مامانش پرسیده بوده چه جوری با یکی دیگه آشنا می شیم ؟

مثلن یه روز که داریم توی خیابون راه می ریم یهو می خوریم به یکی و بعد باهاش آشنا می شیم؟

و باز ما مادرها قهقهه می زدیم و من یادم اومد که یا بار نازلی ازم پرسید مامان تو و بابا چه جوری آشنا شدین ؟

یه بار داشتین با هم می رقصیدین که بعد بابا پای تو رو لگد کرد و بعد کفشت از پات در اومد بعد بابا بهت گفت، باهام ازدواج می کنی؟ ....

هم من و هم مامان بهار می تونستیم کارتونهایی که این جور اتفاقها توش افتاده بود رو به یاد بیاریم...

و راستی بچه های ما در آینده " آشنایی" رو چه جوری قرار ه تجربه کنن؟

۱۳۸۸/۶/۱۰

اثرات ماه مبارک رمضان!!!




نازلی جدیدن عصرا می شینه برنامه کودک می بینه! نتیجه اش هم این شده که هر روز سر برنامه های ویژه ماه رمضون، یهو می دوه و سجاده و چادر بر می داره چون ما درباره ی جهت قبله و متنی که باید بخونه هیج کمکی بهش یا نمی کنیم یا نمی تونیم بکنیم، هر بار رو به طرفی می ایسته و چادر روی سرش میندازه و نماز می خونه!

حالا حدسش رو بزنین به جای متن نماز چی می گه ! هی تکرار می کنه :شبکه دو شبکه سه !!!