آخرین جلسه ای بود که توی مهد داشتیم، مادرا همگی بودن، بچه هامون بزرگ شده بودن و قرار نبود دیگه بیان مهد و ما رفته بودیم تا باقی مونده ی وسایل و عکسهای بچه هامون رو بگیریم.
با مادرها،یاد گذشته ها رو می کردیم و می خندیدیم!
یادش به خیر، بهار و نازلی که با هم نقشه کشیده بودن تا در آینده با آریان و کارن عروسی کنن، و بعد انگار یه بار بهار به مامانش گفته بوده نازلی می گه ما از الان نباید به ازدواج فکر کنیم، وقتی بزرگ شدیم با یکی آشنا می شیم و باهاش عروسی می کنیم( و من این جمله رو که خودم به نازلی گفته بودم یادم می اومد!) و بعد بهار از مامانش پرسیده بوده چه جوری با یکی دیگه آشنا می شیم ؟
مثلن یه روز که داریم توی خیابون راه می ریم یهو می خوریم به یکی و بعد باهاش آشنا می شیم؟
و باز ما مادرها قهقهه می زدیم و من یادم اومد که یا بار نازلی ازم پرسید مامان تو و بابا چه جوری آشنا شدین ؟
یه بار داشتین با هم می رقصیدین که بعد بابا پای تو رو لگد کرد و بعد کفشت از پات در اومد بعد بابا بهت گفت، باهام ازدواج می کنی؟ ....
هم من و هم مامان بهار می تونستیم کارتونهایی که این جور اتفاقها توش افتاده بود رو به یاد بیاریم...
و راستی بچه های ما در آینده " آشنایی" رو چه جوری قرار ه تجربه کنن؟
با سلام
پاسخحذفوبلاگ قشنگی دارید
اگر مایلید لینکتون کنم خبرم کنید
من شهرزاد و مانی مطالب وبلاگ اندیشه سبز رو پر می کنیم