۱۳۸۹/۳/۳۱

باز بارون...

امشب توی پارک بانوان دور چهارم دو رو زده بودیم که بارون گرفت، باور کردنی نبود، رعد و برق و بارون سیل آساکه قطره هاش وقتی به آدم می خورد همون اندازه درد داشت که یه سنگ ریزه!
ما هم که شالهامون رو بسته بودیم به دور کمرون، تا جایی که می تونستیم از یه پارک بزرگ که همه از ترس ترکش کرده بودن، و صدای رودخونه کنار پارک و وسایل ورزشی و مسیر دوی خلوت و بارونی که با باد قاطی می شد و رعد و برقی که هر آن فکر می کردیم ممکنه بخوره بهمون، کیف کردیم....
الان یهو پرت شدم به سالها پیش، به دوره ی قشنگ دانشجوییم ، به نیلوفر می گم ، نگران بودم ازدواج با مازیار موجب سر عقل اومدن من شده باشه ، که خوشبختانه انگار این جور نشده...

۱۳۸۹/۳/۲۳

هدیه تولد


چند روزی بود که نازلی اجازه پیدا کرده بود بره خرید! و چقدر بابت این موضوع هیجان زده بود، البته فقط حق داشت بره از سوپری سر کوچه یکی دو تا قلم جنس بخره ، که نه از خیابون رد شدن داشت و نه دور بود! صبح ها از ساعت 9 تا 12 حق داشت بره خرید و بعد از ظهرها هم از ساعت 5 تا 8!
پیشاپیش هم قرار گذاشته بودیم که فقط باید چیزایی رو بخره که ما بهش می گیم و نمیشه بره تو مغازه و هر چی که خودش دلش می خواد بگیره!
صبح ها با عجله صبحونه اش رو می خورد و بعد از ظهرها هم زل می زد به ساعت تا ببینه کی زمان خرید رفتن می شه!
چند روز پیش تولدم بود، صبح نازلی پرسید که چه چیزی احتیاج دارم و من چیزی نمی خواستم، پس هزار تومن بهش دادم تا بره برای خودش از سوپری خوراکی بخره !
رفت و چند دقیقه بعد برگشت، همون پایین وقتی در رو براش باز کردم گفت، مامان ببخشید، من چیزی که بهت گفته بودم رو نخریدم! می خواستم تو رو هیجان زده کنم چون امروز روز تولدته و رفتم برات هدیه تولد خریدم!
خیلی خوشحال شده بودم، گفتم اشکالی نداره و بیاد بالا !
و بعد نازلی با یک کیسه که هدیه تولد من بود بالا اومد!
توی اون محدوده ای که اون حق داشت خرید کنه و با اون پولی که داشت، تنها فکری که به نظرش رسیده بود این بود که از وانتی سر کوچه برای من گوجه بخره!