۱۳۸۹/۳/۲۳

هدیه تولد


چند روزی بود که نازلی اجازه پیدا کرده بود بره خرید! و چقدر بابت این موضوع هیجان زده بود، البته فقط حق داشت بره از سوپری سر کوچه یکی دو تا قلم جنس بخره ، که نه از خیابون رد شدن داشت و نه دور بود! صبح ها از ساعت 9 تا 12 حق داشت بره خرید و بعد از ظهرها هم از ساعت 5 تا 8!
پیشاپیش هم قرار گذاشته بودیم که فقط باید چیزایی رو بخره که ما بهش می گیم و نمیشه بره تو مغازه و هر چی که خودش دلش می خواد بگیره!
صبح ها با عجله صبحونه اش رو می خورد و بعد از ظهرها هم زل می زد به ساعت تا ببینه کی زمان خرید رفتن می شه!
چند روز پیش تولدم بود، صبح نازلی پرسید که چه چیزی احتیاج دارم و من چیزی نمی خواستم، پس هزار تومن بهش دادم تا بره برای خودش از سوپری خوراکی بخره !
رفت و چند دقیقه بعد برگشت، همون پایین وقتی در رو براش باز کردم گفت، مامان ببخشید، من چیزی که بهت گفته بودم رو نخریدم! می خواستم تو رو هیجان زده کنم چون امروز روز تولدته و رفتم برات هدیه تولد خریدم!
خیلی خوشحال شده بودم، گفتم اشکالی نداره و بیاد بالا !
و بعد نازلی با یک کیسه که هدیه تولد من بود بالا اومد!
توی اون محدوده ای که اون حق داشت خرید کنه و با اون پولی که داشت، تنها فکری که به نظرش رسیده بود این بود که از وانتی سر کوچه برای من گوجه بخره!

۱ نظر:

  1. نازلی جون عمو کلی‌ با این خاطره خندیدم و خوشحال شدم

    پاسخحذف