۱۳۸۹/۵/۴

ماه، ماه زیبا

شاید 10 سال پیش بود، یه روز عصر با زهرا تصمیم گرفتیم بریم انزلی، هر دومون دانشجو بودیم و رها تر از باد...احتمالن نیم ساعت بعد از این تصمیم! کنار هم روی سنگهای ساحلی بلوار، رو به دریا نشسته بودیم، کشتی هایی که توی چشم اندازمون بودن و داشتن بارشون رو خالی می کردن، و روزی که کم کم داشت رنگ می باخت رو یادم میاد...در حالی که داشتیم رو برومون رو نگاه می کردیم، موج قرمزی از سمت چپمون توی دریا ریخت و بعد آسمون و دریا در تسخیر دو خورشید.....
از یه طرف ماه داشت طلوع می کرد و از یه طرف دیگه خورشید غروب می کرد، نیمه ی شعبان بود و ما در میانه ی دو خورشید...و رو به دریا، مست مست شده بودیم، نمی تونستیم رها کنیم و بیایم، وقتی برگشتیم، احتمالن قیافه هامون خیلی تابلو بود، یکی از شوتهای دانشگاه گیر داده بود که علت تغییر این قیافه رو بفهمه! بعد کشفش خیلی هیجان انگیز بود، به این نتیجه رسیده بود که زهرا دماغش رو عمل کرده، و زهرا هم گیر داده بود که نه دماغش رو عمل نکرده و ابروهاش رو ورداشته!

۱ نظر:

  1. اینو که خوندم یه‌هو یادم اومد دیشب خوای ماه دیدم، ماه کامل و ...
    لحظه‌لحظه‌ت رو می‌شه توو این نوشته تصور کرد زهره

    +

    مدت‌هاست به من سر نمی‌زنی. این‌جا هم که کم بوید، کجا بودی پس؟!

    منتظرت‌‌م کُر

    پاسخحذف