۱۳۸۹/۱۰/۶

یه خاطره از نازلی به قلم خودش!

امروز 5 شنبه بود. امروز هنر داشتیم ، خانم به ما گفت باید ورق عا چهار بیاوریم اما هیچ کس نیاورده بود. من به همه ورق عا 4 دادم و بعد خانم گفت: بنویس و نقاشی بکش که می خواهی چه کاره بشی. ولی نوک مداد من کمی کم شد. می خواستم تراش بگیرم اما عسل و فاطمه، لیانا و ملیکا به من تراش ندادند! آن وقت نقاشی مان را کشیدیم و عسل ماژیک های مرا دید ماژیک می خواست اما من به او اجازه ندادم و گفتم: تو تراشت را به من ندادی، من هم ماژیکم را به تو نمی دهم! عسل ناراحت شد همش اصرار کرد اما من گوش ندادم! عسل از ناراحتی گریه کرد و یک نامه به من داد در نامه نوشته بود" نازلی ببخشید من تو را دوست دارم". این نامه در صفحه، یعنی پشت این صفحه نوشته شده است.

عسل من هم تو را دوست دارم.

۵ نظر:

  1. آخ، عزیزم...چه ناذنین، چه شیرین. خوش به حالت، چه لذتی میبری از این خاطره‌های کوچولو.

    پاسخحذف
  2. بالاخره به‌روز شدم

    پاسخحذف
  3. یه سوال شخصی چرا فیزیک رو ول کردین و جامعه شناسی خوندین

    منم جامعه شناسی خوندم ولی زیاد راضی نیستم که این رشته رو خوندم

    پاسخحذف
  4. ناشناس۱۱/۰۲/۱۳۸۹

    عـــــالـــــی بـــــود نــــازلـــی

    پاسخحذف
  5. کاش بازم این‌جا بنویس زهره

    پاسخحذف