۱۳۸۹/۷/۱۵

بن بست انتظار

آن روزها عادت داشتیم که خیابانها را بی هدف پیاده گز کنیم و هی جاهای جدید و ناشناخته کشف کنیم.

یک بار در یکی از خیابانهای اطراف پارک شهر به یک بن بست باریک رسیدیم، حداکثر یک متر عرضش بود، سر ظهر بود و خیابان خلوت بر روی تابلوی کوچک آبی رنگی نوشته شده بود: «بن بست انتظار» ...

با سارا بودیم، کمی روبروی بن بست ایستادیم، دو طرف بن بست دیوارهای آجری قدیمی ای بود که زیر پیچک ها مدفون شده بود، معلوم بود که خانه مخروبه رها شده است، روی دیوار با زغال نوشته بودند،کوچه بن بست است لطفن مزاحم نشوید، ته کوچه هم یک در آبی چوبی قدیمی بود با دو کوبه، یکی برای زنان ، یکی برای مردان...

آن چند متری که تا ته بن بست رفتیم، پر بودیم از صدای بلبها یی که انگار در حیاط خالی از سکنه می خواندند...

سرشار از حس مبهمی از راز آلودگی، از بن بست انتظار آمدیم بیرون، و بعد دیگر هیچ وقت نه فقط تلاشهای ما که تلاشهای بچه های عاشق پیشه ی دانشگاه هم برای پیدا کردنش به نتیجه نرسید...

۵ نظر:

  1. 1- دل‌م خواست
    2- چی شد این آدرس بلاگفا؟؟؟

    پاسخحذف
  2. نازلی چقدر بزرگ شده..انگار همین دیروز توی یک مینی بوس از کرج اومدیم عروسیتون...

    پاسخحذف
  3. هميشه از گوچه و راههاي بن بست مي ترسم
    بخصوص اگر بخوام كار مخفي انجام بدم.
    راستي آدم وقتي مريضه قائدتا ديگه نمي گه جاتون خالي
    بهتر شديد ان شاا...؟

    پاسخحذف
  4. یعنی چی که دیگه پیداش نکردید؟؟؟ مگه می شه؟؟؟

    پاسخحذف
  5. نمیخوای بنویسی‌؟

    پاسخحذف