۱۳۸۸/۱۲/۲۸

یه قصه ی جدید از نازلی

حذف قالب بندی از انتخاب


می خواهم یک قصه بگویم که قصه ی قشنگ و جدید ی باشدکه شما خوش حال بشوید000یکی بود یکی نبود غیرزخدای مهربان هیچ کس نبود به نام خدایک روزداشت تابستان می رفت وپاییزمی آمددخترخوبی بنام اسم ثریابودآن خیلی بهار و تابستان رادوست داشت وقتی پاییزآمد ثریابه بیرون نگاه کردودیددیگربرگ هاسبزنیستندودیگرمامان خانه تکانی نمی کندودیگر بلبل ها سی سی سی آوازنمی خوادنددل اش گرفت وپیشه مامان رفت و گفت مامان چرابرگ هارنگ شان عوزشده است مامان گفت دیگرپاییزشده و هیچ کس خانه تکانی نمی کند عزیزم قم گین نشوچون زودتولدتو می شودالبته از فردا من خیلی خوش حال شدم وفهمیدم که زودزودبهاریا تابستان می آیدواین حرفرا به مادرم گفتم و مامان مرابوسیدوگفت بله عزیزم بهاریاتابستانزود می آید پا یان قصه تمام نازلی

۴ نظر:

  1. من 1 پیشنهاد دارم و اینه که ثریا یه کم ورزش کنه. واسه تناسب دست و پاهاش می گم :دی :دی

    نازلی جون تابلو کردی که منظورت از ثریا خودت بود. از وسط داستان یهو اول شخص آوردی. یه کم بیشتر مواظب باش. :دی :دی نوروز مبارک

    پاسخحذف
  2. سال نو مبارک فرشته کوچولو. همیشه بعد از پاییز و زمستون بهار میاد، اما همیشه بدون که اگه زمستون سرد و پر برفی باشه که خیلی‌ سخت هم باشه، بهار قشنگ تر می‌شه. از مامانت بپرس چرا!!

    پاسخحذف
  3. سال نو مبارک فرشته کوچولو. همیشه بعد از پاییز و زمستون بهار میاد، اما همیشه بدون که اگه زمستون سرد و پر برفی باشه که خیلی‌ سخت هم باشه، بهار قشنگ تر می‌شه. از مامانت بپرس چرا!!

    پاسخحذف
  4. سلام زهره جان! امیدوارم سال خوبی داشته باشی! سال پر بار برای شما و تمامی زنان ایرانی! نازلی عزیز رو هم ببوس!

    پاسخحذف