۱۳۸۸/۱۲/۲۵

عیدی که می آید...

کوچک بودم و دهه ی سیاه 60 بود عید می آمد و مادر اشک می ریخت پدر آه می کشید...عید های هرساله مان سیاه بود با خاطره ی نوجوانهایی که در زندان داشتیم .
بوی عید ، بوی تلخ فراق و دوری بود، بوی دلهره آور خطر بود، اگر نبود پابندی به رسوم، شاید از همان روبوسی های مرسوم زمان تحویل سال هم خبری نبود...
دهه ی سیاه 60 بود، شبهای اعتراف های تلویزیونی پایان ناپذیر، دخترکانی که چون در برابر نظام اسلامی ایستاده بودند، باید اعتراف می کردند به همه ی هم بستریهای کرده و نکرده شان، سالهای سیاه 60 بود، شبهای یلدای تصاویر اعدامیانی که باید شناسایی می شدند زیرا که حتی در لحظه اعدام نیز از نام خود چیزی نگفته بودند...
سالهای سیاه 60 بود، مدرسه هایی که می کوشیدند تا از ما جاسوسان کوچکی بسازند که امنیت خانواده ها را برآشوبند، سالهای سیاه 60 بود و نوروز رسمی که دیگر برگزاریش شادی آفرین نبود..
و ما، با کودکی هایی که گرچه به یغما رفته بود، اما همچنان حق خود را از شادی طلب می کردیم ، می خواستیم شاد باشیم می خواستیم بخندیم و جشن بگیریم و مادر که اشکهایش را گاه نمی توانست پشت لبخندهای تصنعی اش پنهان کند و پدر که همواره دعای لحظه ی تحویل سالش آزادی نوجوانان دربندش بود...
بهار 89 نزدیک است، دیروز وقتی از خواب بعد از ظهر برخاستم نازلی در و دیوار را پرکرده بود از نقاشی، روی آنکه بالای کاناپه چسبانده بود،عمو نوروز داشت به بچه ها هدیه می داد. روی دیگری که بالای میز ناهار خوری بود، چند تا بچه هر کدام داشتند سازی می نوختند، یکی فلوت می زد، یکی ویولون، یکی گیتار. نقاشی ای که در آشپزخانه کنار اجاق گاز چسبانده بود سفره ی هفت سینی را نشان می داد....
و من یاد دوستان در بندم رهایم نمی کند، آنهایی که گویا عیدشان را پشت دیوار های بلند اوین سرخواهند کرد...
اما چه باک، این ملت قرنها است که در میان نومیدی و امید، در میانه ی هجوم و تباهی نوروزش را جشن گرفته است. نخواهم گذاشت کودکی های نازلی نیز با خاطراتی از عیدهای سیاه پر شود...
تخم مرغها را رنگ کرده است ، هر کدام را به فصلی شبیه کرده و امروز قرار است با هم گلدان سنبلی برای سفره ی هفت سینمان بگیریم...
نوروزمان شاد شاد شاد ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر