۱۳۸۹/۱/۸

تخمه مرغ !

یک روزمن داشتم باپدرجانم وبابایم باماشین می رفتیم تهران بعدنزدیک صندلی بابام یک تخمه مرغ که در صدق اقب نبود 0 بلکه در کنارترمزدستی بودروی ترمزدستی یک تخمه مرغ بودبابام دستش راروی تخمه مرغ گذاشت و گفت می خواهی این تخمه مرغ را بخری من جواب دادم و گفتم آره وباباآن تخمه مرغ را برای من پوست کندو آن رابه پدر جانم داد0 پدرجانم آمد جلو وبه من دادوگفت بیابخورعزیزم

نازلی یک خاطره نوشت

تمام


۲ نظر:

  1. خدا حفظش کنه، خیلی باحاله، البته هنوز قسمت نشده ما ببینیمش :)

    پاسخحذف
  2. ناشناس۱/۱۴/۱۳۸۹

    http://freenasour.blogsky.com/

    تا آزادی نصور نقی پور

    پاسخحذف