۱۳۸۸/۶/۱

همین امروز...


یه هفته پیش بود که نازلی خانوم یه لنگه دمپایی اش، خدا می دونه عمدن یا سهون افتاد توی چاه توالت،

نیم ساعتی سیفون رو باز گذاشتم و بعد در حالی که مطمئن بودم مشکل رفع شده، دیروز متوجه شدیم چاه دستشویی گرفته، امروز زنگ زدم و برای تعمیر اومدن، یه مرد حدودن 40 ساله بود با یه پسر، کمی از نازلی من بزرگتر...

نازلی هیجان زده نگاهشون می کرد، به خصوص به پسرک، که کمی ازش بزرگتر بود. بعید نبود با خودش فکرده باشه که پسرک برای بازی با نازلی اومده خونه مون،

بعد از اینکه مرد متوجه شد دمپایی نازلی اون تو گیر کرده، از دستشویی اومد بیرون، و پسرک رفت تو...

انگار این قسمت جزء وظایف پسرک بود، و کمی بعد وقتی پسرک موفق شد دمپایی رو از چاه بیرون بیاره، از دستشویی اومد بیرون و آماده رفتن شدن. روی مبل نشسته بودم، تقریبن یخ زده بودم... باورم نمی شد، این پسرک که به زور 12 ساله می شد، از صبح تا شب غرق در بوی گند و کثافت ، برای چقدر دستمزد کار می کرد؟...

و من چه کاری جز لبخند مادرانه ای که موقع رفتن تحویلش دادم می تونستم براش بکنم...

یاد عنوان بیانیه ی انجمن کودکان کار و خیابان افتادم:

"همین امروز کودکی ما را به ما بازگردانید... "

۱ نظر:

  1. باز خوبه تونستی لبخند بزنی.

    دیشب تو پمپ بنزین یه دختر بچه حدود 8 ساله با تیشرت سفید تمیز و شلوار جین ابی کمرنگ.. چشمای سبز و موهای بلنذ عسلی رنگ اومد زد به شیشه ی ماشین برای فروش ادامس.

    زهره زیباییش شوکه ام کرد. انقدر حالم گرفته شده بود که حتی نتونستم حرفی بزنم فقط نگاش میکردم.

    روزگار سخت و غریبیه.

    دختر خودم پشت ماشین نشسته بود راحت و اسوده فارغ از درد و حتی تصور نوع زندگی این دخترک زیبای دستفروش. و من باز به خودم لعنت فرستادم که چرا هیچ کاری برای این بچه ها از دستم بر نمیاد ..

    پاسخحذف