۱۳۸۸/۱۱/۱

باز هم نوشتن!




امروزیکخانوم معلمه ورزش جدید
داشتیم آن به مادرسه ها یجدیدیاد دادامروزمنم بهم خیلی خشگزشت راستی من میتوانم کتاب بخونم من دیگه همیشه سرگرمم باکتاب راستی من خشها لم هستم با کتاب من بابا و مامان و دایی وخاله و عمو ومادرجونپدرجون نم امروز یک خانوم معلمه ورزشه جدید منهمی اینهایی که نام بردم را خیلی دوست دارم نازلی یمهپور .
دیروزوولاکی که نوشتم همهی آنها پاک شد ومن خیلی ناراهت شدم راستیمن آن وخت خیلی گریه کردم
.........
امروز یک خانم معلم ورزش جدید داشتیم، آن به ما درسهای جدید یاد داد، امروز به من خیلی خوش گذشت.
راستی من می توانم کتاب بخونم ، من دیگه همیشه سرگرمم با کتاب، راستی من خوشحال هم هستم با کتاب.
من بابا و مامان و دایی و خاله و عمو مادر جون و پدر جونم ، من همه ی اینهایی که نام بردم را خیلی دوست دارم
نازلی مهرپور
دیروز وبلاگی که نوشتم همه ی انها پاک شد و من خیلی ناراحت شدم ، راستی من آنوقت خیلی گریه کردم.
--------
پ.ن. دیروز نازلی تا از مدرسه رسید رفت سر ورد و شروع کرد به تایپ، من هم رفتم با آرامش گرفتم خوابیدم! یک ساعت تمام نازلی نوشت، با دقت و بی خستگی با فقط یه انگشت( انگشت اشاره دست راست) روی حرفایی که با زحمت پیداشون می کرد می زد، هر چی هم من می خوام بهش یه چیزایی بگم تا کارش راحت ترشه قبول نمی کنهف خلاصه بعد از یه ساعت نوشتن ، اشتباهی نمی دونم کدوم دکمه ر زده بود که همه ی نوشته هاش پرید...
من با صدای گریه اش از خواب پریدم، فقط یه پاراگراف از نوشته اش مونده بود که اون ر هم من در تلاشم برای بازیابی هر چی پریده بود بر باد دادم!
خلاصه خیلی تلخ و سخت داشت گریه می کرد...
اما بالاخره اخر شب تصمیم گرفت یه قصه بنویسه که حاصلش همون چیزی شد که در پست قبلیه .
می دونین من با بدجنسی تمام از غلطهای املاییش حال می کنم! و البته چون هنوز ه و ح و ث و ع و ...چیزها رو یاد نگرفتن ، از حروف دیگه ای استفاده می کنهف منم کیف می کنم غلط هاش رو مبینم!
بعد هم چون با اون یه دونه انگشت شستش هی دنبال حروف می گرده می زنه خیلی وقتا تا حرف مورد نظر رو پیدا کنه ال جمله یادش می ره هی می گه راستی ، راستی ...
خلاصه دختر من حسابی دستور زبان و نگارشش خوبه ها ! فکر دیگه ای نکنین ... امروز هم سعی کردم قانعش کنم وبلاگ درسته نه وولاگ که موفق نشدم! همون طور که موفق نشدم قانعش کنم ف فامیلیش مهرپوره، نه مهپور...
در ضمن نازلی به همه ی کامنتهاتون جواب می ده و کلی هم احساس اهمیت می کنه از اینکه براش کامنت می ذارین
پس غزل و مریم جون ممنون
( مریم این بار نازلی یه عالمه از اسپیس استفاده کردها)!

۶ نظر:

  1. نازلی منم هم سن تو که بودم خیلی کتاب دوست داشتم و هرجا می رفتم کتاب یک کتاب داستان با خودم می بردم. خیلی خوبه که می تونی کتاب بخونی

    پاسخحذف
  2. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  3. ناشناس۱۱/۰۱/۱۳۸۸

    آفرین عزیزم حتمن شما در آینده موفق میشی.دکتری مهندسی چیزی میشی.اما به نظرم هنرمند بشو چون خیلی مهربان هستند و مردم را دوست دارند.معلم هم خوبه

    پاسخحذف
  4. مادو تامسلهم هستیم مریم جان منم می خا هم که هرجا می رم باخدم کتاب بییارم عزیزم

    پاسخحذف
  5. من میخاهم نویسنده بشم عزیزم

    پاسخحذف
  6. آخ ، آخ که چقدر تو نازی

    من کوچولو‌ها رو دوست دارم، مخصوصا اگه باهوش باشن. مثل تو!!:)

    قصهٔ‌های قشنگ برای خوندن کم نیستن، اینقدر کتاب‌های خوب تو دنیا زیادن که اگه از همین الان شروع کنی‌ بخونیشون، باز هم تموم نمیشن.

    اما یادت باشه قصه خوندن فقط برای سرگرمی نیست، قصه‌ها ما رو با آدم‌های جدید و سرزمین‌های جدید آشنا می‌کنه. و دختر باهوشی مثل تو باید سعی‌ کنه که داستان رو فقط برای سرگرمی نخونه.

    به مامان بگو الدوز و کلاغ‌ها رو برات بخرن. صمد بهرنگی کتاب رو نوشته. می‌دونم که دوستش خواهی‌ داشت.

    موفق باشی‌، خانوم زیبا و باهوش

    پاسخحذف