۱۳۸۸/۹/۵

بوی خوش دوست



دیشب یه دوست قدیمی زنگ زد هم کلاسی دوره ی مدرسه، تا صداش رو شنیدم شناختمش! محبوبه ی زیبای اون روزها بود ...لاغر و قد بلند با چشمایی خمار و صدایی خمار تر،

هنوز همون صدا رو داشت همون گرمی همون حس بذله گویی همیشگی...پسرش از نازلی یک سال بزرگتره، دوست سالهای گمشده ی دبیرستان،سالهای گمشدگی و عصیان بی هدف، سالهای تجربه کردن های دیوانه وار...و اون که همیشه بلد بود آروم و بی صدا بخنده، روزهای بی خبریش از خواهر زندانیش، و بعد خبر اعدام و بعد گوری که هیچ وقت پیدا نشد...

روزی که من تصمیم گرفتم دیگه مدرسه نرم، و چقدر بی ثمر بود اصرارهای همه! دانش اموز سال چهارم رشته ریاضی بودم و بعد دیگه نتونستم مدرسه رو تحمل کنم،... نرفتم ! به همین سادگی ! روز آخری که مدرسه بودم بچه ها یه ورق ر پر کردن از مسخره بازیهاشون و بعد هم زیر شیر آب خیسش کردن که یعنی اثر اشکاشونه...

یادم رفت بهش بگم ورق رو هنوز نگه داشتم

ازم پرسید چقدر عوض شدم و من سعی کردم به یاد بیارم اون همه سال پیش چه شکلی بودم و اون کمکم کرد هنوز همون پوست درخشان سفید رو داری و بعد باورش نشد که گفتم توی پیشونیم زیر چشمام چین های عمیقی هست و لک های حاملگیم هم هنوز از روی پیشونی و کنار گونه هام پاک نشده، گفت موهاش کاملن سفید شده و حالا مرتب رنگ می کنه اما نه رنگای اجق وجق! و من یادم افتاد که چند ساله موهام رو رنگ نکردم! شاید چون هنوز برام موهای سفیدم که به زور به 15 تا می رسه ناراحت کننده نیست ازش پرسیدم که هنوز لاغره؟ و اون گفت نه مثل اون روزها، ... من هم همون زهره بودم نه چاقتر نه لاغر تر هنوز با موهای مصری کوتاه ...

و بعد در جواب اینکه چه می کنی چه باید می گفتم ؟ به همه ی کارهایی که می کنم فکر کردم بعد از خودم پرسیدم چقدر اینها برای کسی که سالها است ندیدیش معنی خواهد داشت؟...از فیزیکی که تموم نکردم از جامعه شناسی و بعد ستاره دار شدن گفتم ... تقریبن جا خورد،و من به این فکر کردم که اگه هم دیگه رو ببینیم چقدر از هم خوشمون میاد؟ ...

اما مهم نیست، ما روزهای زیبایی رو با هم گذرنده بودیم، برای تجدید اون خاطرات هم که شده باید هم دیگه رو ببینیم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر