۱۳۸۸/۸/۱۰

باز هم راز نازلی



دیشب بالاخره نازلی رازش رو برام تعریف کرد، جون دادم تا از زیر زبونش رازش رو بکشم بیرون، کاملن ماهرانه از اینکه حتی بروز بده رازی داره خود داری می کرد.

بهش گفتم خیلی از آدم بزرگها حتی، نمی تونن راز دار باشن، خیلی خوبه که تو انقدر رازداری، خیلی با ارزشه، من خیلی بهت افتخار می کنم و ....

اما بچه ها حتمن باید رازهاشون رو به مامان و بابا هاشون بگن، بهش گفتم وقتی رفتی دبیرستان می تونی رازهات رو به مامانت نگی ، اما قبل از اون نه...

ازم دلیل می خواست، دلیل اینکه چرا باید رازهاش رو بهم بگه و من چه جوری می تونستم براش بگم که نگران چه جور رازهایی هستم؟ چه جوری می تونستم براش بگم توی این جامعه پر از عقده های عجیب و غریب جنسی، برای دختر کوچولوی من چه مشکلاتی ممکنه پیش بیاد؟ چه جوری می تونستم بگم که چقدر نگرانشم؟ نگران همه چیز، نگران راننده ی سرویس جوونشون و نازلی که بعد از همه به خونه می رسه، نگران حتی لحظه هایی که مدرسه است، نگران سرکشی های کودکانه ای که ممکنه خیلی براش گرون تموم شه!...

پس مجبور شدم یه سری مثالهای خنده دار مسخره براش جور کنم، مثل اینکه ممکنه یکی توی کوچه آتیش روشن کنه و به تو بگه این رازه جایی نگو اون می پرسید خوب من اگه این راز رو بتو بگم تو مگه چه کاری می تونی بکنی؟ ...

یا اینکه ممکنه یکی از همکلاسیهات از توی کیف دوستت چیزی برداره و بگه این رازه تو جایی نگو و باز می پرسید خوب این رو هم که باید به خانم معلم بگم! نه به تو...

در هر حال به زحمت متقاعدش کردم که دربرابر من راز نگهدار نباشه و البته امیدوارم متقاعد شده باشه!

۱ نظر:

  1. بالاخره راز رو گفت یا نه ؟ آخه چیزی از راز نگفتی :) این روابط مادر فرزندی خیلی زیباست اما چه جای فایده که ما هرگز درکش نمی کنیم :)

    پاسخحذف