۱۳۸۸/۸/۱۷

سورپریز مازیار


سال اول ازدواجمون بود، و ما یکی از بخشهای دور افتاده ی استان گلستان زندگی می کردیم، یه جایی به اسم خانببین، نزدیک علی آباد کتول، که قرار بود پروژه ی گازرسانیش رو مازیار اینا انجام بدن.

برای یکی از برنامه های کوه اومدیم رشت و بعد مازیار همون شب بعد از برنامه کوه برگشت و قرار شد من که حالم خوب نبود دو روز بعدش برگردم.

و دو روز بعد 4 خرداد بود، روز تولدم...

منم که آخر رمانتیک! فکر کردم مازیار می خواد یه تولد حسابی برام بگیره و کلی سورپریزم کنه و برای همین حالم رو بهونه کرد و گفت بمونم دو روز دیگه برگردم!

بگذریم از اینکه من 4 خرداد برای اینکه از رشت به گرگان برم چون بلیط نگرفته بودم چند تا ماشین عوض کردم و بالاخره ساعت 10 شب رسیدم خونه.

اما توی راه همش فکر می کردم الان مازیار بیچاره که کلی برای این اولین تولدم بعد از ازدواج برنامه ریخته چقدر از اینکه دیر کردم دلخوره و ..

سورپریز مازیار که توی راه پله هم مژده اش رو داد یه جعبه توت فرنگی بود که می دونست من خیلی دوست دارم و البته بعد از اینکه خونواده و دوستام زنگ زدن و تولدم رو تبریک گفتن تازه یادش اومد که اون روز، روز تولدم هم بوده!...

پ.ن.1 ایکاش بدونین مازیار چه وحشتی داره از اینکه دوباره این روزای خاص یادش بره

پ.ن.2 فردا سالگرد ازدواجمونه و من یه هدیه خیلی خوشگل برای مازیار گرفتم یه پکیج فوق العاده زیبا از یه جا سوییچی و کیف کارت اعتباری و یه خودکار و یه قلم

پ.ن.3 فردا وارد نهمین سال زندگی مشترکمون می شیم و من باور نمی کنم که فقط 8 سال با هم زندگی کردیم...

۳ نظر:

  1. نمیدونستم اینقدر جذبه داری:)ا

    پاسخحذف
  2. مبارک است بانو

    پاسخحذف
  3. عجب، پس سال‌روز اون جشن به یادمونی بود،‌ پای درفک...
    تصویری که دوباره برام تکرار نشده هنوز. شاید بعد از مرگ‌م جز ِ آخرین خاطره‌هایی باشه که بتونه از سلول‌های خسته‌ی مغزم حکم آزادی بگیره

    پاسخحذف